در  ِ تنگ

بپرهیزیم از اینکه درباره ی مردم تنها بر مبنای لحظه ای از زندگی شان داوری کنیم...

# 

 Les meilluer moments des amour, n'est pas quand on a dit je t'iame

خوش ترین لحظه ی عشق، لحظه ای نیست که جمله ی "دوستت دارم" به زبان می آید...

# 

 از روزی که ما در پرتو عشق، یکدیگر را بهتر از عشق دیدیم، دیگر وقت نبوده است... در سایه ی تو، رویای من چنان اوج گرفته بود که هر سُرور انسانی مایه ی سقوط آن می گشت...

# 

شایسته ی دل های بزرگ نیست که آشفتگی و پریشانی خود را بیرون بریزند...

مائده های تازه -کتاب نخست-

 

از روزی که توانستم به خود بقبولانم که نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد؛ آری، از همان روز به خود قبولاندم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم. گویی پس از آنکه تیشه بر ریشه خودپرستی زدم، بی درنگ چنان چشمه ای از شادی در دلم جوشیدن گرفت که توانستم همه دلهای دیگر را از آن سیراب کنم. دریافتم که بهترین آموزش، سرمشق دادن است. به خوشبختی خویش همچون وظیفه ای گردن نهادم...

آنگاه اندیشیدم: اگر بناست روح تو همراه با جسمت از میان برود، هرچه زودتر به شادی خویش واقعیت ببخش. و اگر محتمل است که روحت فناناپذیر باشد، آیا ابدیت را در اختیار نخواهی داشت تا بدان چیزهایی بپردازی که دلخواه خواس تو نخواهند بود؟

هرچه عبور سریع تر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هرچه گریزت شتابزده تر، فشار آغوشت ناگهانی ترچرا من که عاشق این لحظه ام، آنچه را می دانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانی، عطری ندارد...

تا آنجا که می دانم، هیچ چیز مادی تر از این نیست...به تو گوش سپردن یعنی تو را یافتن...برای چشیدن این عسل، دیگر نمی خواهم منتظر بمانم...

امروز صبح به کسی می مانم که می داند قلمش بیش از آنکه باید آغشته به مرکب است، و از بیم لکه دار کردن کاغذ، نقش و نگاری از واژه ها ترسیم می کند...

مائده های تازه -کتاب نخست-

 

ای آنکه هنگامی خواهی آمد که من دیگر هیاهوی زمین را نخواهم شنید و لبهایم دیگر شبنمش را نخواهد نوشید؛ ای انکه بعدها شاید نوشته ام را بخوانی؛ برای توست که این صفحات را می نویسم زیرا شاید چنان که باید از زیستن در شگفت نیستی و چنان که باید این معجزه ی شگرفی را که زندگی توست نمی ستایی. گاه به چشمم چنین می نماید که تو با عطش من خواهی آشامید، و هوس خود من است که تو را بر روی موجود دیگری که نوازشش می کنی، خم می سازد...

چقدر هوس را می ستایم. همین که به عاشقی بدل می شود، از روشنی و وضوح به دور می افتد. عشق منچنان ابهام آمیز و چنان یکجا تمامی پیکر او را در بر می گرفت که اگر ژوپیتر بودم، ابری غلیظ می گشتم بی آنکه حتی خود بدان پی ببرم...

اینکه آدمی برای خوشبختی زاده شده است، بی شک نکته ای ست که از سراسر طبیعت می آموزیم...هر چیزی دوست دارد هست شود، و هرچه هستی دارد، شادمان است. آنچه تو میوه اش می نامی، هنگامی که آبدار و لذیذ می شود، و پرنده اش می نامی، هنگامی که نغمه می خواند، همان شادی ست...دل من است که از خود سخن می گوید، و برای دل تو شرح خوشبختی خود را می گوید...

 

براستی احساس شادی ام از زیستن چنان نیرومند است که گاه به تردید می افتم و از خود می پرسم که آیا هوس ِ بودن، حتی اگر نبودم، در من وجود نمی داشت؟... خطی بر گذشته کشیدم، و همه چیز را از لوح خاطر زدودم. دیگر همه چیز تمام شد!...

تو را خوب می شناسم...با کمان رهایی بخشت بیا! تیر زرین تو از لای پلک فرو بسته ی من می گذرد، به تاریکی اصابت می کند، بر آن چیره می شود، و دیو درون را شکست می دهد...به پیکرم آب و رنگ و شور و شوق ببخشای، به لبهایم تشنگی و به قلبم فریفتگی...از میان همه ی نردبانهای ابریشمینی که از اوج آسمان به زمین پرتاب می کنی، نردبانی را خواهم گرفت که دلپذیرتر است...دیگر بر روی زمین آرام نمی گیرم. در انتهای پرتوی از نور به نوسان در می آیم...

ای که دوستت دارم! می خواهم در گریز خویش تو را نیز از پی خود بکشانم...سبکبار شو. مگذار سنگینی ِ سبک ترین خاطره ی گذشته تو را در بند کشد...

دیگر منتظر نبودندیگر منتظر نبودن! ای جاده ی فرو بسته! از تو فراتر می روم. اکنون نوبت من است. آن پرتو به من اشاره کرده است. هوسم مطمئن ترین راهنمای من است و من امروز صبح، عاشقم بر همه چیز...

 "آدم" ِ نو، امروز منم که نامگذاری می کنم...این رود عطش من است...صدای عشقم از آواز پرنده به گوش می رسد. ای افق تغییر پذیر، مرز من باش. در زیر این پرتو مورب، تو باز هم دورتر می روی، محو می شوی، و به رنگ آبی در می ایی...


آه! چه کسی ذهن مرا از تنگنای زنجیرهای گران منطق خواهد رهانید؟

همین که به بیان صادقانه ترین احساسم می پردازم، از مفهوم واقعی خود به دور می افتد و تحریف می شود...


زندگی می تواند زیباتر از آن چیزی باشد که مردمان به آن رضا می دهند. خردمندی در عقل نیست، بلکه در عشق است. آه! تا کنون زیاده محتاطانه زیسته ام. باید بی قانون بود تا بتوان از قانونی تازه پیروی کرد. ای رهایی! ای آزادی! تا هرجا که هوسم پیشروی کند، خواهم رفتای آنکه دوستت دارم، با من بیا! تا دورترین جایی که بتوانی بروی، تو را خواهم برد...

مائده های زمینی -دو کتاب آخر-

 

گهگاه به جست و جوی پاره ای از یادبودهای گذشته بر می خیزم تا شاید سرانجام سرگذشتی برای خویش بپردازم، اما خود را در آن میان بازنمی شناسم و زندگی ام از چهارچوب آن فراتر می رود. آنگاه چنین می پندارم که در لحظه ای هماره نوپا زندگی می کنم. آنچه "در خود فرو رفتن" نام دارد، برای من اجباری تحمل ناپذیراست؛ دیگر مفهوم واژه ی تنهایی را در نمی یابم. با خویشتن خویش تنها بودن، یعنی دیگر کسی نبودن؛ و من پر از دیگرانم...

زیباترین خاطرات به چشمم جز خرده ریزی به جا مانده از خوشبختی نیست. کوچکترین قطره آب، حتی اگر دانه اشکی باشد، همین که دستم را تر کند، در نظرم به واقعیتی گرانبها بدل می گردد...

آه ناتانائیلشادی ِ خود را آنگاه که جانت به رویش لبخند می زند، سیراب گردان -و هوس عاشقانه ات را آنگاه که لبانت هنوز برای بوسیدن زیباست، و فشار آغوش شادمانه ات...

انتظارها...انتظارها...تب...ساعات جوانی در خیابان های پر درخت...عطشی سوزان برای هرآنچه "گناه" می نامندش...

...تشنگی مان چنان شدت یافته بود که پیش از آنکه دریابم آن آب تا چه حد دل آشوب است، افسوسجامی پُر نوشیده بودم...آیا جان ما هرگز از چشیدن طعم آن همه خوشبختی تسلی خواهد یافت؟...

...ناتانائیل! ترکم کن. ترکم کن؛اکنون دیگر دردسرم می دهی؛ از کار بازم می داری؛ عشقی که به خاطر تو پربهاتر از آنچه بود پنداشتمش، بیش از اندازه به خود مشغولم می دارد. از تظاهر به اینکه به کسی چیزی می آموزم، بیزارم. کِی گفته ام که می خواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟...من خود را بی نهایت آموخته ام و بدان ادامه می دهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطه ی آنچه می توانم انجام دهم...

ناتانائیل...گمان مبر که کسی دیگر بتواند بر حقیقت "تودست یابد؛ بیش از هرچیز، از چنین پنداری شرمسار باش. اگر خوراک تو را من می جستم، اشتهای خوردنش را نداشتی، و اگر بسترت را من آماده می کردم، دیگر برای خفتن در آن خوابت نمی آمد...

..نگرش خود را بجوی..آنچه را دیگری نیز می تواند به خوبی ِ تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز می تواند به خوبی ِ تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس می کنی درهیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، با شکیبایی یا ناشکیبایی، موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصور نباشد...

مائده های زمینی -کتاب ششم-

 

ای فرمانهای خداوند، جانم را به درد آورده اید!

ای فرمانهای خداوند، آیا ده فرمانید یا بیست؟

مرزهای خود را تا به کجا محدود خواهید کرد؟

آیا همواره محدودیت های بیشتری را در آموزه های خود خواهید گنجانید؟

و کیفرهای تازه ای برای عطش من به هرچه بر روی زمین به چشمم زیبا جلوه کند، وعده داده اید؟

ای فرمانهای خداوند، جانم را بیمار کرده اید،

یگانه آبی را که عطشم را فرو می نشاند، با دیوارها محصورکرده اید!

...اما ناتانائیل! اکنون سرشارم از احساس ترحم

برای گناهان بشر که رنگی از ظرافت دارند...

ناتانائیل! به تو خواهم آموخت که همه چیز به حد کمال طبیعی ست...با تو از همه چیز سخن خواهم گفت... آموخته ام که داوری ام درباره ی همه موجودات بر مبنای توانایی آنان در پذیرش نور باشد...

تا پایان شب، امید روشنایی تازه ای را در دل پروردم. اکنون هنوز هم این روشنایی را نمی بینم، اما همچنان امیدوارم. می دانم که سحر از کدامین سو خواهد دمید...روز پا به جهان خواهد گذاشت! هر که میل دارد، گو بخوابد. روز آغاز می شود..به هرچیزی از نزدیک بنگر...بیا! نزدیک تر بیا! اینک روز، که بدان ایمان داریم...

مائده های زمینی -کتاب چهارم-

 

بینایی -حزن آورترین حواس ما...

هر آنچه از دسترس ما به دور است، مایه ی اندوه است؛

ذهن، اندیشه را آسان تر به چنگ می آورد،

تا دست ما آنچه را دیده مان آرزو می کند.

آه! ناتانائیل! کاش آنچه می توانی به آن دست یازی

همان باشد که آرزویش را داری...

 

پیش از آشنایی با شما، زندگی ام داستانی نداشت؛ اکنون چگونه می توانم داستانی داشته باشم؟ مگر شما همه ی زندگی من نیستید؟...

ای هوسها! آیا هرگز خسته نخواهید شد؟

آه! آه! آه! آه از این اندک کامخواهی گذرای من! -که به زودی از آنِ گذشته خواهد بود!-

افسوس! افسوس! می دانم که چگونه به رنج خویش مداومت بخشم، اما نمی دانم لذت خود را چگونه دست آموز سازم...

در میان هوس و ملال، پریشانی خاطرمان در نوسان است. و سراسر جامعه ی بشری به چشم من همچون بیماری می نمود که در بستر خود از این سو به آن سو می غلتد تا به خواب رود -در جست و جوی آسایش است اما حتی به خواب هم دست نمی یابد...

آهبرای رسیدن به آرامشی بی کران، آرزوی مرگی ثمربخش دارم؛ و اینکه سرانجام هوس ِ از توان افتاده ام دیگر نتواند تناسخهای تازه ای تدارک بیند. ای هوس! تو را به جاده ها کشانده ام؛ در دشت ها اندوهناکت کرده ام؛ در شهرهای بزرگ سرمستت کرده ام، سرمستت کرده ام اما عطشت را فرو ننشانده ام، تو را با خود به همه جا برده ام... ای هوس! ای هوس! با تو چه باید بکنم؟ آخر چه می خواهی؟ آیا سرانجام خسته نخواهی شد؟

مائده های زمینی -کتاب چهارم-

...اما شما نمی دانید و نمی توانید بدانید که چه سودایی جوانی ام را به آتش کشید. از گریز ساعات به خشم می آمدم. ضرورت انتخاب همیشه برایم تحمل ناپذیر بود؛ انتخاب در نظرم بیش از آنکه برگزیدن باشد، طرد چیزهایی بود که بر نمی گزیدم. کوتاهی ساعات را، و این نکته را که زمان یک بُعد بیشتر ندارد، به نحوی هراس آور احساس می کردم. مسیری بود که آرزو می کردم هر چه فراخ تر باشد. زیرا هوسهایم با شتافتن در آن ناگزیر یکدیگر را پایمال می کردند...

 هرگز کاری جز "این کار" یا "آن کار" نمی کردم. اگر این را برمی گزیدم، آن یک بی درنگ از کرده پشیمانم می کرد، و اغلب بی آنکه یارای دست یازیدن به کاری داشته باشم، پرشان برجا می ماندم و گویی بازوانم، از بیم آنکه اگر آنها را برای در بر گرفتن چیزی ببندم، تنها "یک چیز" به چنگ آورده باشم، همواره گشوده بود...

از همان هنگام، خطای من در زندگی این بود که هیچ پژوهشی را دیرزمانی انجام ندادم، چرا که نمی توانستم عزم خود را جزم کنم و از پژوهش های دیگر چشم بپوشم. هرچیزی به چنین بهایی بسیار گران تمام می شد، و با دلیل و برهان نمی توانستم بر پریشانی خود چیره شوم...

از همین جا نیز بخشی از بیزاری ام از پذیرفتن هرگونه "رنگ تعلقیدر این جهان، نشات گرفت. بیم داشتم که از همان دم، تنها مالک همان یک چیز باشم...

...خوشا به حال کسی که در این جهان به چیزی دل بسته نیست...از خانه و کاشانه، از خانواده، از هرجایی که بشر می پندارد در آن آرامشی خواهد یافت، بیزار بودم؛ و نیز از دلبستگی های پایدار، وفاداری در عشق، و پایبندی به اندیشه هاهر آنچه عدالت را به خطر می اندازد؛ می گفتم که باید همیشه سراپا آماده پذیرش تازگیها باشم...

...در انتظار مداوم و شیرین آینده، هر آینده ای که باشد، به سر می بردم. به خود آموختم که عطشی که در رویارویی با هر لذتی، برای برخورداری از آن احساس شود، باید همواره بر تمتع از آن لذت پیشی جوید، همچون پرسش هایی در برابر پاسخهایی چشم داشته....

...از این موهبت برخوردار بودم که چندان سد راه خویشتن نباشم. تاثیری که یاد گذشته در من داشت تنها به اندازه ای بود که به زندگی ام وحدت بخشد...بسیار زود دریافتم که عشق من به زیبایی چه اتکائ کمی بر بیزاری ام از زشتی دارد...زمانی چنان از شادی سرشار شدم که خواستم آن را با دیگری در میان نهم و بدو بیاموزم که چه چیزی در اندرون من این شادی را زنده نگه می دارد...

...قلبم سرشتی مهربان داشت و چون آبی روان به هرسو پراکنده می شدهیچ شادی را از آن خود نمی پنداشتم. با هرکس مصادف می شدم، به بهره گیری از شادی ام دعوتش می کردم، و اگر برای لذت بردن تنها می ماندم، صرفا از سر خودپسندی بسیار بود..برخی مرا به خودخواهی متهم کردند.من آنان را به نادانی متهم کردم...خواستِ من این بود که هیچکس را، زن یا مرد، دوست نداشته باشم، بلکه تنها دوستی، مهربانی و عشق را دوست بدارم...نمی خواستم جسم یا قلب کسی دیگر را به انحصار درآورم...به چشم من هر رجحانی، بی عدالتی می نمود...دوستی هایی اندوختم که سعه صدر و اصالت بر حق من، رخصت نمی داد تا پنهانشان دارم. این دوستی ها از هر چیزی در نظرم گران بها تر بودند، با این همه، به هیچ روی، حتی به آنها نیز دل نبستم...

گمان می بری که بتوانی در این لحظه ی خاص از احساس نیرومند، کامل و بی واسطه ی زندگی لذت ببری بی آنکه آنچه را زندگی نیست به فراموشی بسپری؟ راه و رسم اندیشه ات کار را بر تو دشوار کرده استتو در گذشته زندگی می کنی، و در آینده، و هیچ چیز را به خودی خود درنمی یابی... ما جز در آناتِ زندگی نیستیمتمامی گذشته در لحظه جان می سپرد، پیش از آنکه چیزی متعلق به آینده در آن زاده شود...لحظه ها! پی خواهی برد که حضورشان چه نیرویی دارد! چرا که هر لحظه ای از زندگی ما ذاتا منحصر به فرد استبیاموز که گاه منحصرا در لحظه استقرار یابی...

ثباتِ دلباختگی ات رنجم می دهد. دلم می خواست که این دلباختگی پراکنده تر می بود..در پسِ همه ی درهای بسته ی تو، خدا ایستاده است. همه ی شکلهای خدا دوست داشتنی ست، و همه چیز شکلِ اوست...

این همه را با من مگویید که سعادتم را مرهون حوادث هستم. البته حوادث با من سر سازگاری داشتند، اما من از آنها سودی نجسته ام....دل من بی هیچ دلبستگی بر روی زمین، همچنان بی چیز مانده است، و من با خاطری آسوده خواهم مُرد. و خوشبختی من زاده ی شور و شوقِ من است... همه چیز را بی آنکه تفاوتی در میانشان قائل باشم، دیوانه وار دوست داشته ام...

مائده های زمینی -کتاب اول و دوم-

 

 ...تردید در انتخاب راه، همه ی عمر رنجمان داد. چه می توانم به تو بگویم؟ چون نیک بنگری هر انتخابی هراس آور است: آزادی ای که راهنمایش هیچ تکلیفی نباشد هراس آور است...

ناتانائیل! من زندگی دردآلود را از دل آسودگی بیشتر دوست می دارم. آسایشی دیگر جز خواب مرگ آرزو نمی کنم... از غم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غمها، دلتنگیها و دردها بسازم که اگر جز این بود به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم...دغدغه ی زندگی هرکس را به خود او واگذار...

...و اگر جان ما ارزشی داشته باشد، برای این است که سخت تر از برخی جان های دیگر سوخته است...

ناتانائیل! با تو از انتظار سخن خواهم گفت..کاش هیچ انتظاری در وجودت حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد، بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد...سرچشمه ی همه دردسرهای تو، ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی ست که داریحتی نمی دانی که از آن میان کدامین را دوست تر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی، زندگی ست...ناتانائیل! باید همه کتابها را در خود بسوزانی...برای من، "خواندن" ِ اینکه شن های ساحل نرم است، بس نیست؛ می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند...به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد، بیهوده است...

...بیماری های شگرفی در جهان است.. و آن، خواستن چیزی ست که نداری...

ناتانائیل! در پی آن مباش که در آینده گذشته را مگر بازیابی. تازگی ِ بی همانند ِ هر لحظه را دریاب و شادمانی هایت را تدارک مبین، یا بدان که به جای شادیِ تدارک یافته، شادی دیگری تو را به شگفتی خواهد افکند... هر سعادتی، زاده ی تصادف است. بدا به حالت اگر بگویی که خوشبختی ات مرده است چون تو آن را "بدین سان" در رویاهایت ندیده بودی- و اگر بگویی تنها در صورتی به خویش راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواسته های تو باشد.. ناتانائیل! هیچ یک از شادی هایت را از پیش آماده مکن!

...من بسیاری از چیزها را بر آدمیان ترجیح داده ام و آنچه روی زمین بیشتر دوست داشته ام، ایشان نبودند

ناتانائیل! در کنار آنچه به تو ماننده است، هرگز ممان؛ هرگز ممان، ناتانائیل! همین که فضای پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن درآمدی،دیگر سودی برایت نخواهد داشت. باید آن را ترک بگویی. هیچ چیز برایت خطرناکتر از خانواده ی تو، اتاق تو، گذشته ی تو نیست. از هرچیز جز آموزشی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر؛ و کاش لذتی که از آن جاری ست، مایه ی خشکیدن و به پایان رسیدنش شود...