
ای آنکه هنگامی خواهی آمد که من دیگر هیاهوی زمین را نخواهم شنید و لبهایم دیگر شبنمش را نخواهد نوشید؛ ای انکه بعدها شاید نوشته ام را
بخوانی؛ برای
توست که این صفحات را می نویسم زیرا
شاید چنان که باید از زیستن در شگفت نیستی و چنان که باید این معجزه ی شگرفی را که
زندگی توست نمی ستایی. گاه به چشمم چنین می نماید که تو با عطش من خواهی آشامید، و
هوس خود من است که تو را بر روی موجود دیگری که نوازشش می کنی، خم می سازد...
چقدر هوس
را می ستایم. همین که به عاشقی بدل می شود، از روشنی و وضوح به دور می افتد. عشق
منچنان ابهام آمیز و چنان یکجا تمامی
پیکر او را در بر می گرفت که اگر ژوپیتر بودم، ابری غلیظ می گشتم بی آنکه حتی خود
بدان پی ببرم...
اینکه
آدمی برای خوشبختی زاده شده است، بی شک نکته ای ست که از سراسر طبیعت می
آموزیم...هر چیزی دوست دارد هست شود، و هرچه هستی دارد، شادمان است. آنچه تو میوه اش می نامی، هنگامی که آبدار و لذیذ می شود، و
پرنده اش می نامی، هنگامی که نغمه می خواند، همان شادی ست...دل من است که از خود سخن می گوید، و برای دل
تو شرح خوشبختی خود را می گوید...
براستی احساس شادی ام از زیستن چنان
نیرومند است که گاه به
تردید می افتم و از خود
می پرسم که آیا هوس ِ بودن، حتی اگر
نبودم، در من وجود نمی داشت؟... خطی بر
گذشته کشیدم، و همه چیز را از لوح خاطر زدودم. دیگر همه چیز تمام شد!...
تو را
خوب می شناسم...با کمان رهایی بخشت بیا! تیر زرین تو از لای پلک فرو بسته ی من می
گذرد، به تاریکی اصابت می کند، بر آن چیره می شود، و دیو درون را شکست می دهد...به
پیکرم آب و رنگ و شور و شوق ببخشای، به لبهایم تشنگی و به قلبم فریفتگی...از میان
همه ی نردبانهای ابریشمینی که از اوج آسمان به زمین پرتاب می کنی، نردبانی را خواهم گرفت که دلپذیرتر است...دیگر بر
روی زمین آرام نمی گیرم. در
انتهای پرتوی از نور به نوسان در می آیم...
ای که
دوستت دارم! می خواهم در گریز خویش تو را نیز از پی خود
بکشانم...سبکبار شو. مگذار سنگینی ِ سبک ترین خاطره ی گذشته تو را در بند کشد...
دیگر
منتظر نبودن! دیگر
منتظر نبودن! ای جاده ی فرو بسته! از تو فراتر می روم.
اکنون نوبت من است. آن پرتو به من اشاره کرده است. هوسم مطمئن ترین راهنمای من است
و من امروز صبح، عاشقم بر همه چیز...
"آدم" ِ نو، امروز منم که نامگذاری می
کنم...این رود عطش من است...صدای عشقم از آواز پرنده به گوش می رسد. ای افق تغییر
پذیر، مرز من باش. در زیر این پرتو مورب، تو باز
هم دورتر می روی، محو می شوی، و به رنگ آبی در می ایی...
آه! چه
کسی ذهن مرا از تنگنای زنجیرهای گران منطق خواهد رهانید؟
همین که
به بیان صادقانه ترین احساسم می پردازم، از مفهوم
واقعی خود به دور می افتد و تحریف
می شود...
زندگی می
تواند زیباتر از آن چیزی باشد که مردمان
به آن رضا می دهند. خردمندی
در عقل نیست، بلکه در عشق
است. آه! تا کنون زیاده محتاطانه زیسته ام. باید
بی قانون بود تا بتوان از قانونی تازه پیروی کرد. ای رهایی! ای آزادی! تا هرجا که
هوسم پیشروی کند، خواهم رفت. ای آنکه
دوستت دارم، با من بیا! تا دورترین جایی که بتوانی بروی، تو را
خواهم برد...