همه چیز زیر پایمان می لرزد؛ مفهوم امنیت را نچشیده ایم. اگر کسی حالمان را بپرسد، در پاسخ می گوییم "اِی! مثل همیشه!" یا "ظاهرا که خوبیم!". بین عدم قطعیت ها سرگردانیم. راهمان را در دل برزخ انتخاب می کنیم. روی هیچ چیز نمی شود حساب کرد. از درگیری رویاروی خوشمان نمی آید و مذاکره را ترجیح می دهیم. وقتی از دست اوضاع و احوال جانمان به لب می رسد، نکبت ترین غریزه مان بیدار می شود و می بینیم که تاریخ، شکل فاجعه باری به خود می گیرد، چون همان مردمانی که در زندگی روزمره به نظر دل رحم و رئوف می رسیدند، اگر به جان بیایند و بهانه دستشان بیفتد، می توانند به دیوانی خون آشام تبدیل شوند...

#

ذهن، انتخاب می کند و پیش می برد و خیانت می کند؛ وقایع از حافظه زدوده می شوند؛ مردم یکدیگر را فراموش می کنند و در نهایت آنچه باقی می ماند سفر روح است؛ لحظات کمیاب تجلیات روحانی. مهم نیست که در عالم واقعیت چه می گذرد. مهم جراحت ها و داغ هایی ست که اثر خود را می گذارد... گذشته ام مفهومی ندارد. نظم و ترتیبی در آن نمی بینم. نه وضوحی، نه هدفی، نه خط سیری. فقط سفری کورکورانه و از روی غریزه و مسیرهایی انحرافی در نتیجه ی وقایعی که خارج از اختیارم بوده است. فقط نیت خوب و احساسی سست برای نقشه ای بزرگتر قدم هایم را مصمم کرده است...

#

هیچکس نمی تواند بدون خاطرات زندگی کند...

#

+ امروز از تارک دنیاها چه یاد گرفتی؟

- آنها تارک دنیا نیستند، این خانم ها پروتستان هستند. درباره ی ایوب حرف زدیم.

+ ایوب؟ همان ابلهی که خدا با فرستادن هر بلایی که بشر می شناخت مورد آزمایشش قرار داد؟

- او ابله نبود عمو رامون! قدیسی بود که با وجود زجرهایی که کشید هرگز منکر وجود پروردگار نشد.

+ این به نظر تو درست است؟ خدا با شیطان شرط می بندد، ایوب بینوا را بی رحمانه مجازات می کند و تازه می خواهد دوستش هم داشته باشد. این خدایی ست ظالم و بی رحم و سبکسر. اربابی که اینگونه با خادمینش رفتار کند، نه لایق وفاداری است و نه احترام، چه رسد به پرستش.

#

جدایی های طولانی خطرناک است؛ عشق می تواند از جاده ی اصلی به بیراهه ی شنی برود...

#

اندوه، جاده ای است که باید در تنهایی طی کرد...

#

نمی شود در این زندگی از درد گریخت، اما می گویند اگر مقاومت نکنیم یا ترس و اضطراب را به آن نیفزاییم، قابل تحمل است...

#

در تاریک ترین لحظات هم وقتی احساس می کنیم تمام درها به رویمان بسته شده است و بدون هیچ گریز گاهی در جایی گیر کرده ایم، همیشه راه فراری غیر منتظره به رویمان باز خواهد شد.

#

من هم منزه نبودم، هیچکس نبود: دیوی در جسم همه ی ما رسوخ کرده بود. هر کدام از ما یک روی سیاه و شیطان صفت داشت. اگر موقعیت دست میداد، آیا می توانستم کسی را شکنجه دهم و بکشم؟...

#

لحظه ای فرا می رسد که سفر ِ آغاز شده را نمی توان متوقف کرد؛ به طرف مرزی می غلتیم، از دری ناشناخته می گذریم و در آن سو چشم به روی زندگی متفاوتی می گشاییم...

#

پیش از تولد، سکوت و بعد از مرگ، سکوت... زندگی چیزی نیست به جز صدایی میان دو سکوتِ بی پایان.

#

وقتی مهاجر شدی، دیگر تکیه گاهی نداری؛ باید از صفر شروع کنی، چون گذشته با یک حرکت پاک می شود و برای کسی مهم نیست که از کجا آمده ای یا قبلا چه کاره بودی.

#

اگر چیزی بنویسم، می ترسم اتفاق بیفتد؛ اگر کسی را زیاد دوست داشته باشم؛ می ترسم او را از دست بدهم؛ با وجود همه ی اینها نمی توانم دست از نوشتن و دوست داشتن بردارم.

#

زندگی ام سراسر تضاد است. یاد گرفته ام هر دو روی سکه را ببینم. هنگام بزرگترین موفقیت ها، منظره ی دردی که در آخر راه به انتظارم نشسته است از چشمم پنهان نمی ماند و وقتی که در افسردگی غرق می شوم، به انتظار خورشیدی می نشینم که می دانم طلوع خواهد کرد...

#

شاید به این خاطر به دنیا می آییم که عشق را جستجو کنیم، بارها و بارها آن را بیابیم و بارها و بارها از دستش بدهیم. با شروع هر عشق، از نو زاده می شویم و با پایان هر عشق، زخم تازه ای بر می داریم... وجودم پوشیده از جای زخم های غرورآفرین است...