نام آن مرد، آگوستَن بود و نام آن زن، آگوستین.

آنها یکدیگر را بازیافتند. پس از آنکه در زندگی ِ دیگر از هم جدا شدند و دور از هم مُردند؛ ولی دوباره به هم رسیدند.

آگوستَن باید از فاصله ای دور می آمد. باید از دور دست ها، کنار دریاچه ای می آمد و این نیازمندِ چند روز پیاده روی بود؛ ولی حالا عشق، عشق را فراخوانده بود...

در سکوتِ مطلق صدایِ قلب هاشان را شنیدند. و دیدند که تفاوت در جایِ دیگری ست.

آگوستَن گفت:

+ یادت هست؟

دیدند که تفاوت در درونِ آن هاست. چرا که به هم گفتند:

+ آه! چه پریشان بودیم!

و آگوستَن گفت:

+ دنبالت می گشتم و پیدایت نمی کردم.

آگوستین گفت:

- در انتظارت بودم و نمی آمدی.


آگوستین جثه ی بسیار کوچکی داشت و تپل بود و صورتش پوشیده از کک مک.

و او، آگوستَن، دلدار  ِ او بود...