به خدای ناشناخته
می آیم! مجبور هستم که بیایم! اما اول باید خویشتن را پشت سر بگذارم. آن وقت است که می توانم خویشتن ِ تازه ای به دست بیاورم و این خویشتن، در آن سوی پیچ ها خواهد بود...
من از زن بودن می ترسم و این چیز دردناکی ست. اما هر چه بوده ام و هر آنچه را که در فکرم بوده در همین جا می گذارم و در آن سوی پیچ ها به زن دیگری تبدیل خواهم شد. زنی که مطابق با خواسته های تو باشد. زنی شجاع و شاد... تا حالا فکر می کردم که اینکار را باید به تدریج انجام بدهم؛ اما حالا می بینم که می توانم خیلی سریع این کار را به پایان برسانم.. برویم...
#
+ بعضی وقت ها، دوست داشتن مردُم، مثل رنجی عمیق جسم آدم را عذاب میدهد... بعضی وقت هاست که مردُم، کوهستان و زمین و همه چیز را دوست دارند، عشق به آنها مثل اندوه، عمیق است..
- پس ستاره ها چی؟
+ نه.. ستاره ها جزء آنها نیستند، آنها همیشه بیگانه اند و بیگانگی نمی تواند دوستی و عشق به همراه داشته باشد...
#
زندگی به آسانی نابود نمی شود. انسان، تا اشیایی که او در آنها تغییر داده است نابود نشوند، نمی تواند بمیرد. حتی زمانی که خاطره ی او در ذهن است، او نیز همچنان زنده است. مردن انسان، امری طولانی و تدریجی ست. ما گاوی را می کُشیم و به محض اینکه گوشتش را می خوریم آن را مرده به حساب می آوریم، اما زندگی انسان به این آسانی ها نابود نمی شود...
#
من فکر می کنم که همیشه غم و شادی با هم بوده و هیچوقت انسان نمی تواند این دو را از هم جدا سازد...
#
من در مواظبت و نگهداری از زمین با شکست رو به رو شدم. باید می دانستم که زنده نگه داشتن زمین، از توانایی من خارج است...
#
این ها حرف هایی ست که حقیقت را می پوشاند، در حالیکه اصل موضوع با وضع مسخره ای در خفا پیچیده شده است... این امر به فوریت حاصل نشده است. اکنون دارد به کمال برسد و یک روز کمال خواهد یافت. آسمان، دریا و کوه های پشت سرمان وقتش که برسد مرا آگاه خواهند کرد. آن موقع، هنگام کمال است و واپسین هنگام... وقتش که رسید، من همراه خورشید به کنار جهان خواهم رفت...حالا می فهمی که این امر در هر انسانی نهفته است...
#
- شما اهل کجا هستید؟ چطور شد که به اینجا آمدید؟
+ ............... چی؟... چی گفتید؟...
- پرسیدم چرا به اینجا آمدید و چرا تنها زندگی می کنید؟
+ یادم نیست و نمی خواهم یادم بیاید. برای سوالی که می کنید مجبورم به گذشته برگردم و اگر اینکار را بکنم، گرفتار چیزهای دیگری از گذشته خواهم شد، لذا دلم نمی خواهد حرف آن را بزنم...
#
نباید زمین را ترک کنم، من با زمین خواهم ماند، شاید هنوز امیدی باشد...
#
زمین نمرده است. بلکه زیر نیرویی که برای آن بی اندازه سنگین است، فرو رفته است. من می مانم تا از زمین حمایت کنم...