زنان دلفریب می توانند موجب شر زیادی گردند، هرچند مردان که قوی ترند و بیشتر ِ حواسشان به کارهای مهم است تا به احساسات، و قرار است که مرکز و محور امور پیرامون خود باشند، به اندازه ی زنان این توان بزرگوارانه و خطرناک را ندارند که برای دیگری و به خاطر دیگری زندگی کنند...

#

زنان به طور طبیعی به مرد اعتماد می کنند، به خاطر غرور ِ قابل عفوشان، ساده لوحند و احساسشان این است که دلیل حیات و وجودشان این است که بدون رعایت احتیاط، خود را به یک حامی بسپارند و همواره گرایش دارند نیاز به یک حامی را با نیاز به عشق اشتباه بگیرند!

#

من از درد و رنج قلب می گویم، از ناباوری زجرآوری که بی وفایی در روح زن ایجاد می کند، از سرگشتگی ناشی از اعتماد به خطا، تعبیر فداکاری به گناه در چشم همان مردی که همه چیزشان را نثار او کردند. من از وحشت زنی می گویم که وقتی می بیند مردی که سوگند خورده حامی او باشد، ترکش می کند؛ از ناباوری ای که در پی زودباوری می آید و نخست متوجه ی آن مرد می شود و سپس تمام عالم را فرا می گیرد. من از حرمت فروخورده ای می نویسم که تلف شده است...

#

موجب درد و رنج ِ دیگران شدن، مسبب را، ولو سنگدل هم باشد، دچار عذاب می کند...

#

تصویر درد و رنجی که به دیگری تحمیل می کنیم، ار دور گُنگ و مبهم است، به ابری می ماند که به آسانی می توان از میانش عبور کرد؛ مشوق ما تایید اجتماعی کاملا تصنعی است که مقررات را جایگزین اخلاقیات و آداب معمول را جانشین احساس می کند و رسوایی را مزاحم و نه خلاف ضوابط اخلاقی می داند، چرا که فسادی را که رسوایی برانگیز نباشد، می پذیرند...

#

انسان تصور می کند پیوند عواطفی را که بدون فکر ایجاد کرده می تواند به آسانی بگسلد، اما وقتی عذاب ناشی از گسستن این پیوندها را می بینیم، یا سرگشتگی دردناکِ روحی را که فریب خورده، یا بی اعتمادی محضی که نسبت به فرد موردنظر و در نهایت به تمام عالم پیدا می شود، یا آن حرمت فرو خورده ای را که نمی دانیم با آن چه کنیم، آنگاه است که درک می کنیم قلبی که از دوست داشتن درد می کشد، مقدس است؛ آنگاه است که می فهمیم چه عمیقند ریشه های الفتی که تصور می کردیم باعث آن شدیم و شریکش نیستیم...

#

پیروز شدن بر آنچه ضعف می نامیم به قیمت از میان بردن بزرگواری و مهر و وفاداری و احساسات و ایمان است. این پیروزی، که دوستان و دیگرانِ بی احساس صحه بر آن می گذارند، به قیمت کشته شدن پاره ای از روحمان به دست می آید. پی آمد این پیروزی غم انگیز چیزی جز شرمساری یا فساد نیست...

#

کمرویی، دردی درونی ست که تا پیری نیز دست از سرمان بر نمی دارد و عمیق ترین احساسات را در قلبمان خفه می کند، کلاممان را سرد می سازد، و ماهیت منظور ما را تغییر می دهد و کاری می کند که عواطف و هیجانات خود را با واژگانی گنگ و طنزی کم و بیش تلخ به زبان آوریم، گویی بر اثر همین ناتوانی در ابراز احساسات راستین، و در ازای رنجی که به همین سبب می بریم، داریم انتقام می گیریم...

#

عادت کردم احساساتم را درونم پنهان کنم، نقشه هایم را به تنهایی بکِشم و برای اجرایشان تنها روی خودم حساب کنم. نظر، توجه، یاری و حتی حضور دیگران را مزاحم و مانع می شمردم...عادت کردم آنچه را در سر دارم هرگز به زبان نیاورم و اگر به ناچار در صحبت دیگران وارد شدم، بکوشم با بذله گویی از ملال آن گفت و شنود بکاهم و به این ترتیب افکار حقیقی ام را مخفی نگه دارم... از همان هنگام نسبت به دیگران چنان بی اعتماد شدم که دوستانم تا به امروز به خاطرش بر من خرده می گیرند...

#

انسان ها از بی تفاوتی رنجیده خاطر می شوند؛ آن را بدخواهی یا تفرعن می پندارند، سخت باور می کنند که معاشرت با آنها کسالت آور است...

#

لازمه ی عادت کردن به نوع بشر و تمام ظاهرسازی اش، خویشتن پرستی اش و منافع شخصی اش، زمان است...

#

شگفتی دوران جوانی ما از چنین جامعه ی تصنعی ای حاکی از قلبی بی شائبه است و نه روحی بدذات. جامعه به هر حال به هراسیدن نیازی ندارد. سایه اش چنان سنگین و نفوذش چنان بی رحمانه و قَدَر است که خیلی زود ما را به قالب بقیه در می آورَد و ما دیگر حیرت نمی کنیم، مگر از شگفتی سابقی که داشتیم... در این هیبت جدید احساس راحتی داریم، همانگونه که در پایان نمایشی پرجمعیت سرانجام نفس راحتی می کشیم، حال آنکه در بدو ورود به آنجا نفسمان به زحمت در می آمد...

#

معمولا برای آرامش وجدان، همیشه ناتوانی و ضعف هایمان را به حسابگری و ترفند شخصی تعبیر می کنیم. این کار موجب می شود آن بخش از طینت ما که به اصطلاح ناظر نیمی دیگر از شخصیتمان است ارضا شود!

#

در انسان، وحدتِ یکپارچه یافت نمی شود. آدمی هرگز نه کاملا صادق است و نه کاملا دروغگو...

#

عشق، به گونه ای شگفت انگیز کمبود خاطرات طولانی را جبران می کند. هرگونه احساس دیگری نیاز به خاطرات گذشته دارد، اما عشق با سِحر و جادو، گذشته ای به وجود می آورد که ما را احاطه می کند. به عبارت دیگر کاری می کند احساس کنیم با فردی که همین اندکی پیش برایمان پاک بیگانه بود، سال ها زیسته ایم...

#

بَدا به حال مردی که در آغاز ِ ماجرای عاشقانه اش باور نداشته باشد که این پیوند، پیوندی ابدی خواهد بود! بَدا به حال مردی که در کنار معشوقه اش بداند و پیش بینی کند که هیچ بعید نیست روزی از او دل بکَند!... زمانی که زنی به ندای قلب خود گوش می کند، حال و روزی تاثرانگیز و مقدس پیدا می کند... علتِ فساد، لذت نیست، طبیعت نیست، هیجانات نیست؛ علت، حسابگری هایی ست که جامعه به ما یاد می دهد، و باورهایی که تنها از راه تجربه حاصل می شوند...

#

چه کسی می تواند جذبه ی عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده، این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده؛ این بهایی را که به کوچکترین رویدادها می دهیم، این ساعات زودگذر را که جزئیاتشان به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد، همانا خوشبختی ست، این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تاثر آمیخته می شود، این همه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم؛ این رهایی از کارهای عامیانه را؛ این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیک بودنی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد... ای افسونِ عشق! حتی کسی که تجربه ات کرده، نمی تواند توصیفت کند...

#

حرف هایی هست که مدت ها به زبان نمی آوریم، اما چون به زبان آمد، دیگر مکرر در مکرر آنها را تکرار می کنیم...

#

احساساتِ راستین این قدرت را دارند که وقتی بیان شوند، تفسیرهای غلط و معیارهای ساختگی را خاموش کند و از میان بردارد...

#

به محض اینکه رازی میان دو عاشق به وجود آید، به محض اینکه یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می رود و سعادت ویران می شود... خشم، بی انصافی، حتی شیطنت، قابل گذشتند؛ اما پنهان کاری، عنصری بیگانه وارد عشق می کند که ماهیت آن را تغییر می دهد و پلاسیده اش می کند...

#

دوست داشتن، زمانی که دیگر دوستتان ندارند بدبختی بزرگی ست؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی کنید، با عشقی شورانگیز دوستتان داشته باشند...

#

روابط عاطفی دراز مدت از عمق خاصی برخوردارند! بی آنکه بدانیم، پاره ی مهمی از زندگی مان می شوند! دور که هستیم، با آرامش تصمیم به پاره کردن این رشته های الفت می گیریم؛ خیال می کنیم بی صبرانه منتظر لحظه ی جدایی هستیم. اما وقتی زمان آن فرا می رسد، سراپا وحشت می شویم؛ و عجیب اینکه قلب پست ما برای ترک کسی که در کنارش دیگر هیچ لذتی نمی بریم هم پاره پاره می شود!...

#

دوست عزیز! با سرنوشت تا مدتی می توان نبرد کرد، اما سرانجام همیشه تسلیم آن می شویم. قوانین جامعه از خواسته های انسان ها قدرتمندترند؛ شدیدترین احساسات در برابر شرایط گریزناپذیر رنگ می بازند. بیهوده می کوشیم لجوجانه به ندای قلبمان گوش کنیم؛ محکومیم دیر یا زود از عقل اطاعت کنیم...

#

قلب های بی اعتماد و جریحه دار، به پیشواز یکدیگر نمی روند...

#

هر که هستید، هرگز منافع قلبی خود را به دیگری نسپارید؛ فقط قلب انسان است که می تواند مدافع خوبی برای خود باشد؛ فقط دل انسان است که می تواند وکیل مدافع خود باشد؛ فقط دل می تواند در ژرفای زخم خود نفوذ کند؛ ورنه هر واسطه ای داور می گردد، تجزیه و تحلیل می کند، مصالحه می کند، بی تفاوتی را درک می کند، آن را ممکن می شناسد، آن را گریزناپذیر می نامد، و در نهایتِ حیرت می بینیم که این بی تفاوتی برایش موجه و قابل بخشش می گردد...

#

وقتی زوایای پنهان روابطی صمیمانه را بر شخص سومی افشا می کنیم، گام بلندی بر می داریم، گامی غیر قابل بازگشت؛ زمانی که روشنایی روز وارد این حریم می شود، آنچه را ظلمت شب در سایه هایش در پرده داشت، ویران می کند...

#

انسان، بیهوده با اشیا و افراد قطع رابطه می کند، اما با خودش نمی تواند قطع رابطه کند. موقعیت را تغییر می دهیم اما در هر موقعیت دیگر، عذابی را که امید داشتیم از آن رها شویم، با خود حمل می کنیم؛ و از آنجا که با تغییر مکان نمی توان خود را اصلاح کرد، سرانجام متوجه می شویم که فقط توانسته ایم به پشیمانی هایمان و رنج هایمان اضافه کنیم...