فرانی و زویی


اگه شاعر باشی، ی کار قشنگ انجام میدی. منظورم اینه که قراره بعد ازینکه صفحه ورق خورد و این ها، ی چیز قشنگ پشت سرت باقی بذاری. اونهایی که تو درباره شون حرف میزنی یک چیز، محض نمونه یک چیز قشنگ باقی نذاشتند. همه کاری که اونهایی که ی کم بهترند کردند این بوده که ی جوری وارد کله ت بشن و ی چیزی اونجا بذارن، ولی فقط به خاطر اینکه چنین کاری می کنند، فقط به خاطر اینکه می دونن چطور ی چیزی اونجا بذارن، دلیل نمیشه که اون چیز شعر باشه. ممکنه فقط ی کپه پشگل ادبی باشه که حسابی آدم رو مجذوب کنه!

#

حالم داره از فقط خوش اومدن به هم میخوره. میخوام یکی رو ببینم که بتونم بهش احترام بذارم...

#

ی قانون ننوشته هست که آدمای تووی ی چهارچوب اجتماعی یا مالی خاص می تونن هر چی دلشون می خواد پشت سر این و اون حرف بزنند، به شرط اینکه به محض اینکه اسم طرف رو بردند، ی چیز واقعا تحقیرآمیز درباره ش بگن...

#

حالم داره از ایگو به هم میخوره؛ ایگو، ایگو، ایگو. ایگو ی خودم و هر کس دیگه. حالم از هر کسی که می خواد به جایی برسه، هر کسی که می خواد ی کار متفاوت انجام بده یا آدم جالبی باشه، به هم می خوره. چندش آوره؛ هست، هست! برام اهمیتی نداره بقیه چی بگن!

#

شما نمی دونین چطور باید با آدم هایی حرف بزنین که ازشون خوشتون نمیاد... اگه دو دقیقه از کسی خوشتون نیاد، دیگه تا ابد کاری به کارش ندارین... نمیشه توو این دنیا با این دوست داشتن ها و نداشتن های شدید زندگی کرد...

#

چرا می رم؟ بیشتر به خاطر این میرم که مثل چی از صبح عصبانی بلند شدن و شب عصبانی به رختخواب رفتن خسته شده ام. به خاطر این میرم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره ی هر حرومزاده ی بدبخت زخم خورده ای که می شناسم قضاوت نکنم. که خودش به خودی خود چندان اذیتم نمی کنه. دست کم وقتی قضاوت می کنم از روی شکمم قضاوت می کنم و می دونم که دیر یا زود، امروز نشد فردا، مثل چی باید تاوان هر قضاوتی رو که می کنم پس بدم... ولی ی کاری هست -خدای من!- ی کاری هست که با روحیه ی اون آدمای وسط شهر می کنم که دیگه نمی تونم وایسم و تماشا کنم. میتونم بهت بگم دقیقا چی کار می کنم. ی کاری میکنم که همه احساس کنن واقعا نمی خوان هیچ کار خوبی انجام بدن مگر برای اینکه فقط کاری انجام داده باشن که بقیه ی کسایی که می شناسن فکر کنن کار خوبی بوده. این اون کاریه که من میکنم. این بدترین کاریه که من میکنم...

#

بعضی وقت ها خوشحال میشم سرم رو بذارم زمین و بمیرم...

#

فکر نمی کنم همه ی اینها اینجور پدرم رو در می آورد، اگه هر چند وقت یکبار -فقط هر چند وقت یکبار- حداقل یک اشاره ی مودبانه ی کوچک فرمالیته می شد که علم باید به خرد منتهی بشه، و اگه نشه، فقط ی وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمیشه! توی دانشگاه کوچکترین نشانه ای از این نمی شنوی که قراره خرد، هدف نهایی علم باشه. به زور میشنوی اصلا اسمی از خرد برده بشه!... میخوای یک چیز مسخره بشنوی؟ توی چهار سال دانشگاه، تنها باری که یادم میاد اسم مرد خردمند رو شنیده باشم سال اولم بود، تو درس علوم سیاسی. و میدونی چطور استفاده شده بود؟ برای اشاره مرجعی به اون سیاست مدار پیر دوست داشتنی گهی که  توی بازار سهام پولدار شده بود و بعد رفته بود واشینگتن و مشاور پرزیدنت روزولت شده بود! تقریبا چهار سال دانشگاه! نمی خوام بگم این اتفاق برای همه میفته، ولی وقتی درباره ش فکر می کنم انقدر ناراحت میشم که دلم میخواد بمیرم...

#

طبق منطق ساده، به هیچ وجه فرقی، که من بتونم ببینم، بین کسی که حرص گنجینه مادی -یا حتی گنجینه فکری- رو داره و کسی که حریص گنجینه ی معنویه، نیست! گنجینه، گنجینه س! و به نظر من، از لحاظ اصول، نود درصد قدیس های دنیا گریز تاریخ همونقدر زیاده طلب و نامقبول بودند که بقیه ما هستیم...

#

چیزهای قشنگی تووی دنیا هست؛ منظورم چیزهای واقعا قشنگه. ما اینقدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج میشیم. همیشه، همیشه، همیشه هر چیزی رو که اتفاق میفته، به من ِ نکبتی ِ حقیر ِ خودمون بر می گردونیم...

#

تو حق کار کردن داری، ولی تنها به خاطر کار کردن. هیچ حقی نسبت به ثمرات کار نداری. آرزوی ثمرات کار هیچگاه نباید محرک تو برای کار کردن باشد. و همچنین هیچگاه تن به تنبلی نسپار.

همه ی کارهایت را در حالی انجام بده که قلبت را به پروردگار بزرگ معطوف کرده ای. از دلبستگی به ثمرات صرفنظر کن...

کاری که با نگرانی از نتایج انجام شود بسیار نازل تر از کاری ست که بدون نگرانی، در آرامش تسلیم خود انجام شود... آنان که خودخواهانه برای نتایج، کار می کنند، سیه روزند...

#

خداوند قلب را نه با افکار، که با دردها و تناقضات راهنمایی می کند...

#

مثل اینه که توو دیوونه خونه باشی و ی مریض دیگه که سرتاپا عین دکترها لباس پوشیده، بیاد نبضت رو بگیره و اینها... غیر قابل تحمله...

#

نمی تونی همینطوری از دستِ نتایج ِ خواست های خودت راحت بشی... علت و معلول، رفیق، علت و معلول!...

#

بهتره خودت رو مشغول کنی، رفیق. سرت رو بگردونی، زمان از دست رفته... توو این دنیای بزرگ اگه وقت پیدا کنی عطسه کنی، شانس آورده ای!

مثل آب برای شکلات

دیگر هیچ چیز نمی توانست بر احوال سابق بماند. تیتا با تمام جسم خود دریافت که چگونه آتش عناصر را دگرگون می کند، چگونه یک چانه آرد ذرت به یک گرده نان تبدیل می شود و چگونه جانی که از عشق گرما نیافته، از زندگی خالی ست...

#

هر یک از ما با یک عدد قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم؛ برای اینکار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم؛ شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل می کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود.

هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد... آن آتش، غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چ چیزی آتش درون را شعله ور می کند، قوطی کبریت وجودش نم بر می دارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچوقت روشن نمی شود.

اگر چنین شود، روح از جسم می گریزد و در میان تیره ترین سیاهی ها سرگردان میشود. بیهوده می کوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد، غافل از اینکه تنها، جسمی که سرد و بی دفاع بر جا گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس...

#

... به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند، پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم می تواند شعله ورترین آتش ها را خاموش سازد...با فاصله گرفتن از اینجور آدمها، آسانتر می توانیم آتش درون جانمان را از فرو مردن محافظت کنیم...

#

... راه های زیادی برای خشک کردن یک قوطی کبریت نم کشیده وجود دارد. اما باید اول ایمان بیاوریم که راه علاجی هست...

#

... فقط باید مواظب باشی که کبریت ها را یکی یکی روشن کنی. اگر یک احساس قدرتمند همه را به یکباره شعله ور سازد، نوری چنان خیره کننده تولید می کند که چه بسا روشنایی اش در ماورای دید طبیعی ما قرار می گیرد. آنوقت دالانی نورانی در برابر چشمانمان پدیدار می شود، گذرگاهی را که از لحظه ی تولد به فراموشی سپرده بودیم نشانمان می دهد و به سر منزل مقصود نزد ملکوت اعلی فرامان می خواند.روح آدمی همیشه در آرزوی بازگشت به سرمنزل خویش است. ترک کالبد خاکی...

#

بسیار انگشت شمارند کسانی که آرزوهایشان را به هر قیمت که شده برآورده می سازند و برای اینکه آدمی مسیر زندگی اش راخودش تعیین کند، به نیرویی فراتر از تصور نیاز دارد...