ستایش هیچ

photo by faithhatmoves.us


آموختم چطور ادای باهوش بودن، مشتاق بودن و زندگی کردن را در آورم. همچون سایرین یاد گرفتم که صادق نباشم و بزرگ شوم. به راستی بزرگسال چه کسی است؟ کسی که دروغ می گوید، نه درباره ی این یا آن مسئله، بلکه در مورد چیستی و چگونگی خود دروغ می گوید. کودک زمانی رشد می کند که قادر باشد چنین دروغ کلی و مهمی بگوید...

#

فقط عشق است که بدون آن که در فکر نجاتمان از هیچ باشد، موجب جدایی مان از هر چیزی می گردد. تنهایی، به تیغی می ماند که تا انتها در جانمان فرو می رود. بلافاصله پس از بیرون کشیدن آن، خود نیز کشته می شویم... عشق باعث از بین رفتن تنهایی نمی شود، بلکه آن را کامل می کند، آن را شعله ور می سازد؛ عشق چیزی غیر از سوختن و سفیدی میان شعله نیست. شعاعی در خون، جرقه ای در نفَس، همین و بس...

#

عشق، علائق اش را تیره و مکدر نمی گرداند. باعث تیرگی اش نمی شود، چون نمی خواهد آن را تصاحب کند. بی آن که بخواهد به مالکیت آن فکر کند، نوازشش میکند. اجازه می دهد که آزادانه رفت و آمد کند. دور شدنش را به نظاره می نشیند، به قدم هایی چنان سبک که صدای مرگش به گوش نمی رسد: عشق می آید و می رود. تنها زمانی که خود می خواهد، نه به دلخواه ما...

#

عشق، رهایی ست. اما رهایی و سعادت رو به یک سو ندارند. رهایی با شادمانی همراه می شود. شادمانی همچون پلکانی از نور در وجود ماست... ما را به اوج می رساند؛ خیلی بالاتر از جایی که هم اکنون قرار داریم؛ حتا خیلی بالاتر از جایگاه خود. جایی که دیگر دریافت چیزی ممکن نیست، غیر از دست نیافتنی ها...

#

دیگر پاسخ نمی دهم، آواز سر می دهم. اما آیا هرگز علت آوازخوانی پرنده ها را می پرسند؟

ای کاش قلبم بدون ترک خوردن طاقت بیاورد

photo by lifebridgeblogs.org


هرگز در مورد آن هایی که دوست شان دارید، اطمینان ندارید: به محض اینکه لحظه ای چشم از آن ها بردارید، غیب شان می زند یا از بین می روند. حتا درخت ها هم می گریزند. خصیصه ی بی وفایی حتا در آن ها هم دیده می شود...

#

کار یک اثر زمانی به پایان می رسد که هنرمند در مقابلش احساس تنهایی محض کند...

داستانی که هیچکس دوست نداشت

photo by outsetmedia.com

در سکوت...اطرافت را می نگری. مدت زمانی دراز... یک بزرگسال هم به چشمت نمی خورد. بچه هایی با چهره های گرفته، بچه هایی افسرده مشغول کار هستند، می خواهند درآمدی داشته باشند. تمام وقت و توان خود را برای کارشان صرف می کنند، اما هیچ خبری از بزرگسالان نیست...

#

سال ها طول می کِشد تا گیاهی تازه سر از خاک بیرون کند و عشق تازه ای تمامی نواحی سوخته را به شکل اولش بازگرداند. این نواحی سوخته، تمام وجود شماست... اما چه کار می توان کرد؟ در ابتدا باید با آنچه نسبت به بقیه ارزش بیشتری دارد شروع کرد: دیگر نمی توانی به زندگی عادی ات ادامه بدهی. بدون روح و بدون نشاط درونی، بدون خنده ای در چشم ها. درست است! از چشمانت می گویم؛ از چشمانت که دیگر کاری جز گریستن ندارند و زمانی که نمی توانند گریه کنند، میخوانند... نوعی خودکشی ست همانند خودکشی های ناموفق دیگر، ولی با موفقیت روبرو بوده است...

می خواهد تنها باشد

 ? :photo by 

همه ی آنچه در دنیا وجود دارد با یکدیگر پیوند می خورَد. همه ی آنچه در دنیا وجود دارد می تواند با هرچیزی پیوند بخورد مگر با عشق... عشق با هیچ چیز هماهنگ نمی شود و در هیچ جایی وجود ندارد. همیشه باید جایش را خالی احساس کرد؛ خالی همانند نانی که در دوران جنگ کمیاب شده بود، مثل نفسی که در گلوی انسان در حال مرگ کم می آید، مانند زمان که برای بازی کودکان همیشه کوتاه است...

#

زمان، لازم است تا بتوان عشق ورزید. آن مقدار زمان که تمام نیازهای عاشقانه ی ما را برآورده سازد. عشق به ستاره ای می ماند که در طول زندگی، تنها یک بار بر قلبمان می تابد. تنها راه دیدن این ستاره، صبر است. پس از صبری طولانی، آنچه رخ می دهد، عشقی حقیقی ست. هرگز نباید عجله ای در کار باشد. تنها باید در آرامش و به دور از هر بحرانی، از خود صبر نشان داد...

#

هرگاه انسان به دنبال چیزی باشد که آن را نه می شناسد و نه می پذیرد، خسته کننده می شود...

#

افراد خسته از کجا قابل تشخیصند؟ از اینکه بدون هیچ استراحتی، مشغول به کارند و آرامش و عشقی را در وجودشان راه نمی دهند... در زندگی خود، زندگی را ندارند.بین خود و خود واقعی شان، پرده ای حائل است که قادر به شکستن آن نیستند. خستگی، آثارش را روی چهره شان حک کرده است، حتا بر دست هایشان، حتا روی کلامشان....

#

آنچه را که به آن عشق می ورزیم چگونه می توانیم شناسایی کنیم؟ با آرامشی که به یکباره در درونمان احساس می کنیم. با ضربه ای که به قلب مان اصابت کرده و خونی که از آن جاری گشته است. با پاشیدن سکوت در کلام...

نان روی میز

   photo by wellbeingmagazine.co.uk


یکی از قوانین دنیا، قانون انکار است؛ قانون مصیبت و هیچ استثنایی وجود ندارد. قانونی سخت و به هم ناپیوستنی... قانونی به سختی آموزش های اولیه... قانونی برگرفته شده از دروغ... از دوران خردسالی...

#

برای پیوند دوباره با زندگی خویش، باید زمان زیادی را صرف کرد. باید این صدای آلوده به عقل و اندیشه را دعوت به سکوت کرد. این کار را از طریق زیبایی، کتاب، تابلوی نقاشی و حتا عشق می توان عملی ساخت...

#

زیبایی، آن چیزی نیست که سبب خرسندی فرد می گردد و بر نیروهایش می افزاید. زیبایی در ابتدا درست نقطه ی مقابل این هاست: نه تنها ما را غنی نمی سازد، بلکه فقر را نصیبمان می گرداند. نه تنها شادی به ما نمی بخشد، بلکه در ابتدا ما را آزرده می سازد. این بدان دلیل است که نخست باید طعم مرگ را بچشیم و پس از آن حیاتی تازه به دست آریم و زندگی ای را بیابیم که هرگز آن را نداشته ایم...

#

"کلام" باید تاثیرگذار باشد؛ در غیر این صورت نباید گفته شود...

#

اگر معتقد باشیم بخشاینده ی روشنایی، خود در نور قرار گرفته است، به خطا رفته ایم. کسانی که همیشه تلاش کرده اند آرامش را هدیه کنند، خود هیچگاه طعم آرامش را نیافته اند. در حقیقت آنچه را می بخشند، همان چیزی ست که خود فاقد آن بوده اند؛ گویا بذل و بخششی غیر ارادی انجام می دهند...

#

هرگاه در واژه ها مقدار اندکی صداقت وجود داشته باشد، همین کافی ست تا کتابی تاثیرگذار خلق شود و به همه ی خوانندگانش تلالویی خاص بخشد...

#

شادی، نخستین ستاره ی آسمان وجود ماست.کافی ست به آن دقت کنیم تا متوجه ی موقعیت زمانی و مکانی خود در روز و شب شویم. موقعیت عشق و سکوت. این تنها نشانه ای ست که حقیقت را غیر قابل انکار می نماید...

شادی، بسیار سختگیر است و هیچ عطوفتی نمی توان در آن یافت. نسبت به رنج و عذاب بی توجه نیست. نا امیدی را در حد تعادل نگه نمی دارد. شادی، به معنای شور و نشاط نیست، زیرا شور و نشاط، قدرتی ست که در خود به وجود می آوریم؛ قدرتی فناناپذیر. شادی، خلق حقیقت است به همان شکل که وجود دارد: ناشدنی، غیر قابل باور و در عین حال درخشنده...

#

او که می نویسد، مایل است تا خود را رها سازد . آن که خود را رها می سازد، دیگران را نیز در رهایی از خود یاری می دهد...

فرسودگی


همیشه اتفاقاتی که در زندگی روی می دهند، بسیار ناچیزتر از آنند که بازگو می کنیم. اتفاق زمانی روی می دهد که زندگی جدیدی وارد زندگی مان شود... هر اتفاقی که در زندگی رخ می دهد، همانند خانه ای است که سه در مجزا دارد: زایش، دلدادگی و مرگ؛ و تنها زمانی می توانیم وارد خانه شویم که در یک لحظه از هر سه در عبور کنیم و این اگرچه به ظاهر غیرممکن است، اما همیشه انجام شده است...
#
نمی توانم چیزی بگویم، مگر از عشق، گرچه به خوبی آن را نمی شناسم. البته در شناختِ آن تلاش بسیار کرده ام، اما همواره تشویش ِ خیال، مانندِ عذابی اجتناب ناپذیر از راه می رسد...
#
مرگ همانند یک استاد است، زیرا همه چیز را می داند و زندگی، همانند یک کودک است، زیرا دوست داشتن را ایفا می کند.
#
عشق، آن چیزی است که شما را به خانه می کِشاند و روح تان را به جسم باز می گرداند.
#
هیچ برخوردی، واقعی انجام نمی گیرد، مگر آنکه به سرعت انسان را از پای در آورد؛ و در واقع هیچ برخوردی واقعی نیست مگر آنکه از عشق سرچشمه گرفته باشد و هیچ عشقی نیست که ما در آغاز ِ مردن قرار ندهد.
#
من کتابی نمی سازم؛ بلکه در حال بنای خانه ای بی نقشه هستم تا در آن زندگی را با تمام عشق بپذیرم. به "تنهایی" وابستگی خاصی دارم و به همین دلیل هرگز ازدواج نکرده ام؛ زیرا آنچه زندگی زوج ها را سرد و بی روح می سازد، این است که به "تنهایی ذاتی" طرف مقابل، اهمیتی داده نمی شود...
#
هرگز زندگی ام را تقسیم نکرده ام، مگر با آنها که مرا درک کرده اند:
لطافت نیلگون آسمان؛ گیاهی که ساقه هایش را به لبه ی پنجره تکیه زده است؛ و حتا یک آینه...
#
روی این زمین، تنها کودکان وجود دارند؛ حتا در میان کسانی که به خیال خود، کودکی شان را زیر سرسنگینی ِ خود مدفون کرده اند.
#
مشکل ما در این است که هیچگاه به کودکِ سه ساله ی وجود خود اطمینان نمی کنیم. در آنجا که واژه ها توانایی شان را از دست می دهند، این کودکِ درون ما است که کلامی تازه می گوید و در آنجا که به راه های بسته خورده ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می کند...
#
در زندگی، تعداد محدودی "بله" در اختیار ما قرار دارد و پیش از به کار گیری شان، باید با تعداد بیشماری "خیر" از آنها محافظت کنیم...
#
من به رای و نظر دیگران، در قبال کاری که می خواهم انجام دهم و یا حرفی که می خواهم بزنم و بطور کل تصمیمی که می خواهم بگیرم، اهمیت زیادی می دهم؛ تنها به این دلیل که این فرصت را برای خود پیش آورم تا به آنچه در اعماق وجودم به من ندا می دهد بپیوندم. در حقیقت هیچ نصیحتی را هم نمی پذیرم، همانند یک کودکِ لجوج سه ساله!
#
راهنمای زندگی من، هیچگاه "علت ها" و "منطق ها" نبوده اند. همواره آنها را پشت گوش انداخته ام؛ همانند رفتن به زیر یک سقف کوچک برای فرار از رگبار...
من در زندگی خود، "عقل" را بکار نبرده ام و نیز "بی عقلی" را. در حقیقت نمی دانم چه چیزی در زندگی من وجود دارد. شاید فقط یک زندگی ست و آمیزه ای از تنهایی، عقل و بی عقلی...
#
حال و روز ِ انسان پس از گرفتار شدن به یک عشق بزرگ، همانند وضعیتی است که بعد از مرگ نصیب او می گردد؛ مرگی که تا نیمه رفته و برگشته است...
#
من به تو که زمانی دراز عشق می ورزیده ام، همچنان عشق می ورزم و هرگز از یادت نخواهم برد. پیش از آنکه به درستی بشناسمت، چهره ی مبهم تو را در تصویر ِ نقش بسته شده با جواهر احساسات، روی کتاب ها دیده بودم؛ اما سپس از این خیال دست کشیدم. عشق با چنان قدرتی ما را در کام وابستگی ها کشید که سرانجام از تمام وابستگی ها و دلبستگی ها انزجاری حاصل شد که همه ی دروغ ها افشا شد و آنچه ماند، عشقی بود خالص و ناب...
#
عشق از انواع احساسات محسوب نمی شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می گیرند و حتا اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان بر می خوریم، نه به هیچکس دیگر. عشق را نمی توان به منزله ی احساس نگاه کرد، عشق مروارید پاکِ حقیقت است. عشق، حقیقتِ رهاشده ی احساساتِ خیالی ماست...
#
بیکاری، حاصل کمبود کار نیست بلکه نتیجه ی گستردگی بیش از حد آن است؛ نتیجه ی حاکمیت این تفکر ناسالم که باید کار کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم و حق زیستن را برای خود بخریم...
#
شما کتاب های زیادی می خرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آنکه به اتمام برسانید، از مطالعه اش صرفنظر می کنید. این اشکالی ست که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری... بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتا عشق... این بیماری صرفا حاصل بی تفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، پایان، پیش از زمانِ موعدش فرا می رسد.
#
لغت "کار" تداعی کننده ی میلیون ها انسان است و هرگز مرا به یاد نویسندگان نمی اندازد. کار، مدت زمانی ست که برای تبدیل به پول صرف میشود. و نویسندگی، زمانی ست که به طلا تبدیل گشته است.همه ی انسان ها برای آنکه حق زندگی کردن داشته باشند، ناچارند پول به دست بیاورند؛ اما هیچکس مجبور به نوشتن نیست و همین نداشتن اجبار، سبب می گردد تا نویسنده به کودکی شبیه شود که در حال بازی ست، نه انسان بالغی که مشغول به کار است و شاید همین بازی او را زنده نگه می دارد.
#
اگر پدر و مادر به این حقیقت آگاه بودند که تاثیر چندانی در آفریده شدن فرزندشان ندارند، وحشت وجودشان را فرا می گرفت... چند تصویر از یک فیلم، یا چند جمله از یک کتاب،بیش از هر عامل دیگری مرا ساخت...
#
آن ها از دوست داشتن، تنها رنج ِ آن را چشیده اند، نه زیبایی و لطافتِ آن را...
#
آندره دوتل عزیز! من کتاب هایت را به این شکل می خوانم: تو به این دلیل می نویسی که جایگاه مرد را نیز به بلندی جایگاه زن برسانی و این به حقیقت که کار دشواری ست... همسران در زندگی مشترکشان، آن چنان در نظر یکدیگر خام و ناقص جلوه می کنند که گاه مضحک و گاه تاسف برانگیز می شود؛ اما از خواندن کتاب های تو حس شراکتی دوباره را به دست می آورم، شراکتی بکر از درونِ شراکتی نابود شده...
#
نوشتن، انفجار ِ قلب است در سکوت...
#
امروز، ما همه ی ویژگی هایمان را از دست داده ایم. همه ی آن ها را. میل به با هم بودن و آداب و رسوم آن را ادا کردن؛ شعور ِ کاملمان؛ تمام ِ وقتمان... قلب، ما را رها کرده است. دیگر هیچ چیز برایمان باقی نمانده... دیگر چیزی جز زمین های دست نخورده ی سرزمین های کودکی برایمان باقی نمانده است. این سرزمین آرزوها، برای کودکان سرکش... هدف، برای داشتن یک دنیای بهتر به اتمام رسیده و جای بسی شُکر است که به اتمام رسیده است! دنیا هر روز به فجاعت بیشتری کشیده می شود. اگر دنیا را به حال خود رها کنیم تا خود به تنهایی راهش را ادامه دهد، تنها به سوی انهدام ارزش ها قدم بر می دارد. لحظه ای نمی توان دنیا را به حال خود وا گذاشت، زیرا گرایشی قوی به سوی نابود کردن دارد...

اما تنها یک چیز در ما باقی مانده است که هرگز از آن صرفنظر نخواهیم کرد. ما همه چیز را به نابودی کشیده ایم، اما اصل موضوع هنوز از بین نرفته است و آن خاطرات دوران کودکی ست. این که همه ی ما این دوران را تجربه کرده ایم و هنوز در آن سِیر می کنیم؛ زیرا کودکی فناناپذیر است و بسیار نیرومندتر از مرگ، و مرگ حتا توانایی حس کردن آن را هم ندارد...
#
هر چیزی، احتمال ِ "نشدن" دارد، اما نباید از چیزی، تنها به این خاطر که امکان پذیر نیست، دست شست...
#
اینکه بکوشیم همیشه دانا و فهیم نشان دهیم، تلاش بی نتیجه ای ست و می توان آن را نشانی از حماقت دانست...
#
من هیچگاه به دنبال نوشتن نمی روم، بلکه این نوشتن است که در پی من می آید. چیزی است خارج از دنیا که در من جراحتی پدید می آورد... نوشتن، یعنی خود را به بیماری هموفیلی مبتلا ساختن؛ جاری شدن جوهر از بدن به محض اولین زخمی که ایجاد می گردد...
#
اصل ِ موضوع، هیچگاه از بین نمی رود، حتا اگر به ظاهر از میان رفته باشد.
#
ما کمتر از آنچه فکر میکنیم، تنهاییم... آنچنان کم، که یکی از مشکلات بزرگ این دنیا، یافتن جایگاهی ست در میانِ اطرافیان، دور ساختن مردگان از زندگی و طلب اندک تنهایی ای که برای استراحت ضروری ست...
#
به اعتقاد پاسکال، حتا آن کسی که خود را به دار می آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این، نفس راحت تری خواهد کشید... بنابراین، او هم امید دارد!
#
ماهیتِ هر کسی را می توان از واژه هایی که به کار می برد، به خوبی شناخت...
#
مطالعه، به منزله ی آزمودنِ خویش است، در سخن ِ شخصی دیگر...
#
نشان دادنِ یک عمل ِ غیر انسانی، تنها از انسان بر می آید؛ انسانی که هر لحظه می تواند زندگی شخصی دیگر را به مرگ نزدیک سازد و یا آنقدر به آن بها دهد که انگار با زندگی خودش طرف است: عمل قتل، قاتل را از انسان های دیگر تفکیک نمی کند، بلکه این عمل، او را به ابتدای داستان آفرینش بر می گرداند. به فریادهای قابیل در برابر جسم بی جان برادر و به این سوال که برای هر انسان در هر موقعیت زندگی اش پیش می آید: "آیا برای برادر ِ خویش، نگهبان ِ مناسبی هستم؟"
#
همیشه مشکلاتی وجود دارند که هیچگاه فراموش نمی شوند؛ مشکلاتی که تعداد معدودی دارند و شاید تنها محدود به دو موردند: اولین مشکل، ذلت بشر به دست خود بشر است. مشکلی که سبب دل کندن انسان از انسان می گردد. اینکه با بشر چنان رفتاری نشان می دهند که هیچکس جرات انجامش را حتا روی یک حیوان وحشی نداشته باشد. این مشکل در ابتدا از ذهن پاک نمی شود و اگر هم به سلامت از آن نجات یابیم، ناخودآگاه به هرچیز با دیده ی شک و تردید می نگریم...

دومین مشکل، به علاوه ی خوار شدن، مشکل ترس پایان ناپذیر از مرگ است...
#
مطالعه، یعنی یافتن دلبستگی مشترکی که میان خواننده و نویسنده وجود دارد. یافتن احساس علاقه ای که امکان تحقق دارد...
#
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر می شویم، سپس همه چیز را رها می کنیم. مادران، کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را، و سرانجام از یکدیگر جدا می شوند. عشاقی که روح یکدیگر را در کام خویش می کِشند، سپس یکدیگر را ترک می کنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یُمنی در کار نیست بلکه هر آنچه اتفاق می افتد، ضروری ست. خوردن و سرانجام رفتن. یک قانون طبیعی برای رشد! حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این، ماتمی است غیر قابل اجتناب...
#
ساده ترین حق کسانی که به آنها عشق می ورزم این است که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آنکه درصدد توجیه رفتارشان بر آیند...
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می دهند و آنچه انجام نمی دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند...
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می کند، همانگونه که آزادی نیز، تنها با عشق معنی می یابد...

همه مانند بکِت

چهره ی بکت، چهره ای از سنگ، چهره ای از نمک، چهره ای رنگ پریده و تهی از خدا بود؛ چهره ای که گویا به قرن دوازدهم نزدیکتر است تا قرن بیستم. بکت در حالیکه زمین را می شکافد و در سایه ها به جستجو می پردازد می نویسد...

او روزی از استادش می پرسد "شما چرا می نویسید؟" استاد در پاسخ می گوید "زیرا قادر نیستم پول بسازم، قادر نیستم بچه ای تولید کنم. مانند دیگران قادر به انجام هر کاری نیستم؛ پس می نویسم؛ چون کار دیگری جز این نمی دانم."... او دوباره می پرسد "این کتاب ها چه می گویند استاد؟" استاد می گوید "از هیچ می گویند و حتا همین هیچ را هم به بدی بیان می کنند؛ با صدایی بسیار ضعیف، بیانی فاقد هرگونه روشنایی و با این حال سخن پشت سخن...  چون برفی سیاه بر صفحه ای سفید رنگ. سخن از سرگذشت ها مانند سرگذشت یک کفش پاره در زیر میز؛ یا اینکه میز چه می گوید و کفش از چه می نالد و در حقیقت، سرگذشت های بیهوده و هیچ..."

#

عشق همه چیز است و به تمام این ها معنی می دهد، ولی بکت به واژه ی عشق علاقه ای ندارد؛ واژه ای گسترده و عظیم؛ واژه ای شناور بر زبان و شناور در هر چیز و هر جا؛ ناگهانی و ناسازگار. بکت دوست دارد واژه ی دیگری را به کار بندد و آن "هیچ" است؛ یعنی هیچ نگوید و هیچ نکند و در گوشه ای تاریک بنشیند و از همه چیز فاصله بگیرد...

#

نویسنده ی بزرگ روی یک صندلی از جنس نور می نشیند و مجله ای را از روی آن بر می دارد. صفحات آن همه از جنس نور. کمی دقت می کند: مطلبی در مورد مرگ نابهنگام او، در مورد مراسم تشییع او و در مورد تمام آثارش...

مجله را می بندد. قهقهه ای می زند؛ قهقهه ای از جنس نور که در تاریکی های سایه می درخشد؛ قهقهه ای همانند فرشته ها در چشمانی بی فروغ؛ قهقهه ای کودکانه و پایان ناپذیر... فرشته باز می گردد و به او می فهماند که این قهقهه طبیعی ست، همه چیز طبیعی ست، اما دیگر دیر شده... خیلی پیش از این باید چنین قهقهه ای سر می داده... در آن پایین باید به همه چیز می خندیده...

فراتر از بودن

دوستت دارم...

این رمزگونه کلامی ست که شایسته ی تعبیر تو در طول قرن هاست؛ کلامی که وقتی به درستی بیان می شود، تمام هدف و لطافتش را هدیه می کند...

دوستت دارم...

و این جمله ای ست که هرگز آن را به زبان گذشته نخواهم نوشت...

دوستت دارم...

این کلام زنده می ماند و تمام طول زندگی ام، مدت زمانی ست که برای بیان آن لازم است؛ نه بیش و نه کمتر.

#

برای آنکه بتوان کمی، حتی شده کمی زندگی کرد، باید دو بار متولد شویم:

ابتدا تولد جسم مان است و سپس تولد روح مان. هر دو تولد ماننده کَنده شدن می مانند. تولد اول، بدن را به این دنیا می کِشاند و تولد دوم، روح را به آسمان پرواز می دهد.

#

من همانگونه می نویسم که تو به من آموختی؛ همواره به دنبال آن هستم که در همه چیز، حتی در بدترین ها، آنچه را که قابل ستایش و تمجید است، دریابم.

#

بهترین مادرها کسانی هستند که در عین مادر بودن، فراموش نمی کنند به همان اندازه همسر، معشوق و فرزند نیز هستند.

#

می گویند چشم ها و زبان، بیش از سایر اعضا با روح در ارتباط هستند. نمی دانم که آیا این حرف حقیقت دارد یا خیر، اما آنچه می دانم این است که مرگ مانند دزدی که به گنجی می رسد، ولع دارد و با شتاب هرچه تمام تر، آن را می بلعد و در یک هزارم ثانیه چشم ها تهی می شوند و زبان، خاموش. و این یعنی پایان، پایان، پایان...

#

من تنها در تو و از طریق تو می نوشتم. من کاغذ سفید را مقابل چهره ی تو قرار می دادم تا بیشترین روشنایی ممکن را بدست آورم. من با صدایی آرام، با صدایی مجنون، با تو سخن می گویم. من برای سخن گفتن با تو، صدای انسان های قرن دوازدهم را به امانت می گیرم.

#

مرگ و کلام همچون دو آدمی هستند که می خواهند با هم از دری عبور کنند، ولی با هم برخورد می کنند و هر دو در آستانه ی در، در می مانند. سپس دریافتم که باید مانند کَنِه، در برابر هر آنچه که از مرگ می دانم، پافشاری و مقاومت کنم. دریافتم که باید در برابر کلمه هایی که برای توصیف درد به کار می روند، بایستم. دریافتم که باید بسوی زندگی بی خیالی بازگردم. من دریافتم همانگونه که نباید در مورد زندگی به کسی گوش کرد، در مورد مرگ نیز نباید به هیچکس گوش سپرد. در مورد مرگ باید مانند عشق سخن گفت. یا صدایی آرام و عاشق. تنها باید کلمه هایی ساده به کار برد. کلمه هایی که مناسب یکتایی و یگانگی این مرگ باشد؛ واژه هایی ساده که با ملایمت این عشق، تناسب داشته باشد...

#

اعتراف می کنم که تو باعث شدی من بیماری بزرگ حسادت را تجربه کنم. هیچ چیز دیگری جز حسادت، شبیه عشق نیست و در عین حال هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست.

انسان حسود خیال می کند که با اشک ها و فریادهایش می تواند عمق عشق خود را ابراز کند، اما نمی داند که با این کار تنها خودخواهی دیرینه اش را که در هر کسی وجود دارد، ابراز می دارد. هرگز در حسادت، سه فرد و یا دو فرد وجود ندارد. ناگهان تنها یک فرد در معرض همهمه ی عشق جنون آمیز اش قرار می گیرد...

#

من تو را دوست دارم. پس من به تو وابسته ام و تو از طریق این وابستگی به من متصل هستی. بنابراین تو وابسته ی وابستگی من هستی و باید در همه ی زمینه ها مرا راضی کنی و چون این کار را نمی کنی، من به خاطر همه چیز و هیچ چیز از تو دلگیر هستم؛ زیرا من به تو وابسته هستم و می خواهم دیگر وابسته نباشم و میخواهم این بار تو به این وابستگی پاسخ متقابل بدهی...

#

سخنرانی ِ گلایه، ناشنیدنی و توجه نکردنی ست و در آن هیچ اثری از عشق نیست؛ تنها سر و صدایی تکراری ست و آلوده به خشم...

#

برای بیان عشق، همواره نیازی به واژه های عاشقانه نیست، بلکه زیر و بم و اشک و لبخند لازم است...

#

برای صحبت کردن با مُرده ها هزاران راه وجود دارد؛ ولی رفتار یک دخترک چهار سال و نیمه، باید به ما بیاموزد که برای برقراری ارتباط با مرده ها، ابتدا لازم است به آنها گوش بدهیم؛ و مرده ها تنها یک مطلب را به ما گوشزد می کنند: باز هم زندگی کنید و خودتان را آزار ندهید و همیشه خندان باشید...

#

در خانواده، مادرها و فقط مادرها، حضوری تمام وقت دارند. پدرها، همچون سایه ای هستند با کمی سر و صدا.

#

من منتظر غیر منتظره ام. من به آنچه "امید بستنی" نیست، امیدوارم. مگر به جز این به چه چیز دیگر می توانم امید ببندم؟!

#

ذکاوت یعنی اینکه انسان آنچه را برایش ارزشمند است، در اختیار دیگران قرار دهد و تمام تلاش خود را به کار بندد تا در صورت نیاز از آن بهره مند شوند؛ ذکاوت یعنی عشق به همراه آزادی...

#

مرگ، بیشتر ما را، به این حال می اندازد و ما را بسوی رفتار کودکانه می کشاند؛ گویا انسان می خواهد زندگی را تنبیه کند، چرا که تصور می کند که زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می کند و بلافاصله آشتی می کند، بدون اینکه بداند چگونه...

#

یک منطقه، برای یک قلب، وسعت زیادی دارد، در حالیکه تمام عرض سرزمین من بیست و یک سانتی متر و طول آن بیست و نه سانتی متر است؛ تمام مساحت یک صفحه سفید کاغذ...

#

ما انسان ها بر روی کره ی زمین زندگی نمی کنیم، بلکه سرزمین واقعی ما، قلب کسانی است که دوستشان داریم...

#

مردها مانند پسر بچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همانگونه که به ایشان آموخته شده زندگی می کنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانواده هایشان فرا می رسد می گویند: "خیلی خوب... اما من نیاز به یک زن دارم!" و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج می کنند... اما آنها وقتی ازدواج می کنند، دیگر به زن و خانواده هایشان فکر نمی کنند. خودشان را با کامپیوتر سرگرم می کنند، قفسه ای را تعمیر می کنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گل ها مشغول می سازند؛ و این تنها راهی ست که آن ها برای نجات از زندگی پر از تلاطم خود انتخاب می کنند. با ازدواج، گویا مردها چیزی را از دست می دهند و اما برعکس، زن ها گویا با ازدواج چیزی بدست می آورند...

زن ها از زمان نوجوانی به عمق درونشان فرو می روند و آنچنان در این موضوع افراط می کنند که گویا با آن ازدواج می کنند. زن ها رویای ازدواج را در اعماق وجودشان حمل می کنند و همین امر باعث می شود که گاهی خسته شوند و همه چیز را رها سازند تا از این طریق، به طور کامل تنها باشند...

#

هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می کند، حالا می خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می داند؛ کافی ست شخصی را که از کنارمان می گذرد ببینیم و به شیوه ی سفر روحی اش نظری بیندازیم، آنوقت همه چیز را در موردش حدس می زنیم. گذشته، حال و آینده ی هر رابطه ای از همان لحظه ی اول مشخص است...

#

در عمق هر زندگی، چیزی وحشت آور، سنگین و سخت وجود دارد؛ چیزی شبیه به یک رسوب، یا یک لکه. در حقیقت، رسوب یا لکه ای از غم... به جز قدیس ها، همه ی ما انسان ها و در واقع همه ی ما موجودات زنده به بیماری غم گرفتار هستیم...

این بیماری حتا در جشن هایمان نیز موجودیت خود را نشان می دهد. بنابراین شادی، کمیاب ترین احساس در این دنیاست...

شادی هیچ ارتباطی با سرزندگی، خوش بینی و یا شور و اشتیاق ندارد. پس می توان گفت شادی یک حس نیست، چرا که تمام حس های ما محسوس هستند.... شادی در جریان است و چون هوا سبک و در حال پرواز و با تمام این وجود، همه ی ما به غم اعتبار و اهمیت بیشتری می دهیم تا به شادی؛ برای غمی که تمام گذشته و وزن و عمقش را به رخ ما می کشد. درحالیکه شادی، هیچ گذشته، وزن و عمقی ندارد. همان لحظه که متولد می شود، در حال پرواز است...

شادی، پر ارزشترین و کم ارزشترین موجود در دنیاست. تنها کودکان می توانند آن را به راستی ببینند و حس کنند؛ فقط کودکان، قدیس ها و تو... تو شادی را در همان لحظه که در حال پرواز است، در دام می افکنی و بعد در همان لحظه رهایش می کنی. کاری غیر از این نمی توان با آن کرد. و تو می خندی... در برابر این عظمتی که اهدا و دریافت شده می خندی... لذت و بهره مند شدن، همیشه با بهایی گزاف بدست می آیند، اما شادی جاودان، تنها با شجاعتی جاودان بدست می آید. من شهامت تو را در خنده ات می دیدم عشقی چنان قوی به زندگی که حتا خود زندگی هم نمی توانست آن را بسوی تاریکی سوق دهد...

#

برف، یک کودک است. مرگ، یک کودک است. عشق نیز یک کودک است. مرگ نیز مانند عشق، موجب حیرتی سفید می شود. عشق مانند برف و مرگ مانند عشق، تب دوران کودکی را در ما زنده نگه می دارد. مرگ، نوزادان و سالمندان را در خود غرق می سازد. مرگ، عشق و برف، بیرون از محدوده ی زمان، ما را شیفته ی خود می سازند. همه ی ما در برابر برف، عشق و مرگ، مانند کودکان می شویم...

#

بدی، از همان ابتدا، چیز عجیبی از خود نشان نمی دهد، بلکه همیشه با ملایمت و بی سر و صدا آغاز می شود. در واقع می توان گفت فروتنانه آغاز می گردد و خود را در فضای زمانی که در آن قرار دارد جای می دهد؛ درست مانند آبی که زیر  ِ در جاری می شود. ابتدا در حد یک رطوبت است و زمانی که این رطوبت به سیل تبدیل می شود، دیگر خیلی دیر شده است...

#

دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسانی ست که  پیش از هر کسی خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادی شان را در خود خفه کرده اند...

#

راستی آیا آن مَردی که زن ها به دنبالش هستند، اصلا وجود دارد؟

#

انسان همیشه به محبوب هایش چیزهای زیادی را اهدا می کند: کلام، آسایش، احساس لذت...

و تو ارزشمندترین همه ی این ها را به من هدیه کردی: فقدان...

#

آدمی وقتی در درون چیزی قرار دارد نمی تواند آن را ببیند، پس در این زندگی فقط باید از بیرون نگاه کرد؛ یعنی همیشه باید در حاشیه بود؛ اصلا هیچکس نمی تواند بطور کامل درون زندگی باشد. در درون ما، همیشه کسی هست که نیست؛ کسی که نگاه می کند . بی صدا می ماند و به ندرت برایش واقعه ای اتفاق می افتد...


ابلهِ محله

ابله محله / كريستين بوبن / آشيان

خداوندا! ما را از شر کسانی که دوستمان دارند، محفوظ بدار!

#

- چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟

+ ولی تو مرا می بینی آلبن! مرا می بینی! وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد... نمی تواند او را ببیند...

- شما چطور؟ شما مرا دوست دارید؟

+ پس فکر می کنی برای چه با تو حرف می زنم؟...

#

هیچ چیز نگران کننده تر از این نیست؛ این عادت بزرگترها که وقتی با بچه ها صحبت می کنند، شیر و شکر به جمله هایشان می مالند، بجای اینکه خیلی راحت و ساده، همانطور که بین خودشان حرف می زنند، بچه ها را خطاب قرار دهند. این عادت واقعا آزاردهنده است. اما شاید ببین خودشان هم راحت و ساده حرف نمی زنند...

#

وقتی آدم کسی را دوست دارد، چیزی برای گفتن به او پیدا می کند؛ تا آخر زمان...

#

برای حرف زدن حتما لازم نیست از کلمات استفاده کنی. از موسیقی خوشت می آید؟ وقتی از بیمارستان مرخص شدم، سازی یاد می گیرم؛ مثل ویولن. تا انتقامم را از درختانی که دائم جابجا می شوند، بگیرم. ویولن ها را از چوب درختان می سازند. اینطور نیست؟ دلم موسیقی می خواهد... دلم می خواهد کمی در این سوی زندگی و کمی هم در آن سو، زندگی کنم. من پایم را لای در ِ نیمه بازی گذاشته ام. بسته شدن ها، جدایی ها، برایم غیر قابل تحمل است...

#

لبخند از فکر قابل اعتمادتر است.

لبخند بسیار موثرتر و بسیار پر معنی تر است...

#

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب : هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.

قوانین قدیم دنیا را می توان از این رو، و همچنین از آن رو خواند : کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد...

#

زندگی، به فیلمی از لورل هاردی شباهت دارد. زنجیره ای از دردهاست که تحمل و سپس منتقل می کنیم (دنیا، مرد چاق را زجر می دهد و مرد چاق به نوبه ی خود، مرد لاغر را)... 

در چنین دنیایی، می خواهید من چه کنم؟ هیچ چیز در این دنیا برایم جالب نیست. من از آدم های چاق و کچل و همچنین لاغر و نالان بدم می آید. من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می دهم. من ترجیح می دهم وارد دنیا نشوم. در آستانه ی دنیا باقی بمانم و نگاه کنم. بی نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم. فقط نگاه کنم...

#

آیا یک لبخند می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟

آیا یک لبخند که خوب می دانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار هست که بتوان تمام زندگی را، سالها و سالها را، بر آن استوار کرد؟

پاسخی وجود ندارد. پاسخ به جهنم. سالها و سالها به جهنم!

#

برخی اشخاص و برخی اشیاء نیاز به فاصله ای دارد که آنها را از ما دور نگه دارد و این فاصله، عبور ناکردنی باقی بماند...

#

برای آنکه در یک دهکده، ادای ابله ها را در آوریم، استعداد زیادی لازم است. اینکار را فی البداهه نمی توان انجام داد!

#

هیچ چیز دوام ندارد. هیچ چیز تا ابد باقی نمی ماند و خوشبختی آلبن هم به این دلیل کم دوام تر است که مسری شده. در جایی که فقط یک دیوانه وجود دارد، همه مطمئن اند که دیوانه نیستند. در جایی که دو دیوانه، سه، پنج یا دوازده دیوانه وجود دارد، دیگر هیچکس در امان نیست. دیگر به هیچ وسیله نمی توان دانست که کی، کیست!

#

شما چیزی را می پذیرید. یا بهتر بگوییم، آن چیز شما را می پذیرد. و آن چیز پایان نام دارد. لااقل اینطور خودش را معرفی می کند. هرچه را که پایان، در وجود شما لمس کند، رنگ تیره ای به خود می گیرد. چیزی به اتمام می رسد و این چیز، خود شما هستید.

این نگران کننده است. اگر نتوانید حدس بزنید که در آنچه پایان می پذیرد، چیز دیگری آغاز می شود، احتمالا نگران کننده خواهد بود...

#

خوشبختی واقعی، وعده ی خرید یا بستن یک قرارداد نیست. خوشبختی واقعی اینست : یک چهره ی ناشناس، و اینکه گفته ها چگونه کم کم آن چهره را روشن می کنند، آشنا، صمیمی، شکوهمند، ناب و خالص.

#

حادثه های زندگی ما، از ما جدا می شوند و روی اشیای پیرامون ما قرار می گیرند...

#

شاید بهترین قسمت وجود ما، متعلق به ما نیست. شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما، برجای می ماند...

ایزابل بروژ

در زندگی، آدم هایی پیدا می شوند که مثل کتاب ها حرف می زنند. آدم هایی که فکر می کنند لازم است لحنی جدی به کلامشان بدهند. از صدایی ملکوتی تقلید می کنند تا دیگران به حرف هایشان گوش بدهند. از این آدم ها باید فرار کرد. فقط یک دقیقه می توانیم مودبانه به صحبت هایشان گوش کنیم. به علاوه، آنان حرف نمی زنند. اثبات و تاکید می کنند! درس اخلاق می دهند! درس های خسته کننده ی رفتار و کردار؛ کلاس های تعلیم و تربیت!

#

شگفت ترین شگفتی ها، ملاقات با آدم هایی ست که مثل کتاب ها ساکت می مانند. از معاشرت با این آدم ها خسته نمی شویم. با آن ها همان احساسی را داریم که وقتی با خودمان تنها هستیم: رها، آرام، باز آمده به سوی سکوت روشنی که حقیقت همه چیز است...

#

مردم زیادی در خیابان بودند. از چهره ی کسانی که به من نزدیک می شدند چیزی نمی دیدم. صورت ها دروغ می گفتند. چه شاد بودند، چه ساکت، چه بی تفاوت؛ به هر حال دروغ می گفتند. آدم ها را در چهره هاشان نمی شد دید. چهره هاشان را ترک کرده بودند...

 عکسی از آدم هایی که جلوتر از من راه می رفتند، گرفتم: عکسی از پشت سر آن ها... صورت ها دروغ می گویند، پشت سرها دروغ نمی گویند. همه چیز، مطلقا همه چیز را در پشت سرها می توان دید؛ غم و اندوه حقیقی، سبکباری حقیقی، خشم حقیقی، مهربانی حقیقی... پشت سرها چهره های واقعی آدم ها هستند. چهره هایی که آدم ها به فکر پنهان کردنشان نمی افتند. وقتی آن ها ما را ترک می کنند، وقتی از ما دور می شوند، همین چهره ها را دارند...

#

از آدم هایی که آنقدر مهربانند که بی سر و صدا ناپدید می شوند خسته شده ام...

#

رفتار ما با مرده ها حیرت آور است! اول سر و صدای زیادی راه می اندازیم: دعاها، فریادها؛ بعد با انبوهی از سکوت، روی آن ها را می پوشانیم. در هر دو صورت نمی خواهیم آن ها را ببینیم. جسم شان را به آن سر دنیا می بریم و قلبمان را به این سر...

#

کسانی که انتظارشان را می کشی، در اعماق وجودت گمگشته اند؛ تو این را خوب می دانی.

آن ها در ژرفای تاریک جانت سردر گم اند.

آتشی روشن کن تا ببینند. تا راهشان را باز یابند؛ مسیری که از جهنم به روز روشن می رسد، به خود ِ امروز.

جانت را بیفروز.

بنویس...

ایزابل بروژ

وقتی کسانی که دوستمان دارند، تسلیم خواب می شوند، هیچ اتفاق بدی نمی تواند بیفتد. اگر آنها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده اند که ما دچار هیچ حادثه ی هولناکی نخواهیم شد. استراحت آن ها، نوعی دوری و حواس پرتی نیست؛ مثل شعله ای ست که از شدت آن کاسته می شود ولی هرگز خاموش نمی شود...

# 

فرشته ای بیچاره در امتداد بزرگراه می دود. لباسش خیس، قلبش گل آلود و در تماسی مختصر با اتومبیل ها افتان، خیزان و دوباره افتان...

# 

آدم ها مثل خانه ها هستند. با زیرزمین ها، اتاق های زیر شیروانی، دیوارها، بعضی وقت ها پنجره های بسیار روشنی که رو به باغ های بسیار قشنگ باز می شوند... من از جنس سنگ های محلی ام؛ سفت، فرسوده، اما محکم...

# 

آنچه را که اسیر می کنیم، ما را در زندان نگه می دارد. آنچه را که نابود می کنیم، به نوبه ی خود ما را نابود می کند...

# 

هرگز نباید برخلاف میل قلبی تان عمل کنید... هرگز!

# 

خوشبختی، قرمز رنگ است. قرمز به رنگ گیلاس، به رنگ خون، قرمزی که به سیاهی می گراید...

# 

بعضی آدم ها اینطورند. خوشبختی را به شما هدیه می دهند و این هدیه بدتر از هر نوع دزدی ست! آنچه را که او با رفتن از پیش شما، از شما می دزدد، چیزی بسیار فراتر از وجود خودش است. انگار که همزمان با ترک کردن شما، تمام عمق زندگی شما را می روبد و ناپدید می کند و عمق دیگری را نشانتان می دهد: اندوه و ملالی که تا آن زمان نامحسوس بود... ملال از کار و حرفه، از خانواده، از افکار عاقلانه... ملال از ایفای نقش خودتان به عنوان پزشک یا بیمار، ملال از تظاهر به بودن آنچه که هستیم...

# 

ورق را برگرداندن اصطلاح احمقانه ای ست. اصطلاح احمقانه ای ست چون زندگی را شبیه به کتابی نشان می دهد که با خیال راحت زیر نور چراغ می خوانیم، در حالیکه از این کتاب هیچ چیز حتی عنوانش را نمی توانیم ببینیم، چون خود ما در آن هستیم، چون قلبمان پر از جوهر، پر از حروف گرد و حروف باریک است. چه کسی می تواند صفحه ای را که در آن هستیم ورق بزند؟ چه کسی برای خواندن کتابی که در عمق وجودمان است خواهد آمد؟

# 

عشق یک مسئله نیست. فقط حقیقتی ست بدیهی. احساس آرامشی ست عمیق. خطی ست آبی رنگ روی پلک ها. لرزش لبخندی ست روی لب ها. لازم نیست به حقیقتی بدیهی، پاسخی بدهیم. نگاهش می کنیم. تماشایش می کنیم. در سکوت با هم تقسیمش می کنیم... ترجیحا در سکوت...

دیوانه وار

16. برعکس ِ آنچه می گویند، سن، عقل آدم را زیاد نمی کند. عاقل بودن به زمان مربوط نیست. به دل مربوط است. و دل ربطی به زمان ندارد...

17. قبل از این عشق به دنیا نیامده بودم. با این عشق از دنیا رفته ام. از یک نیستی به نیستی دیگر گذر کرده ام. اولین نیستی غم انگیز و ثقیل بود. دومی، درخشان، ناگهانی و سرزنده؛ مانند شروع یک قطعه ی موسیقی؛ لرزش آرشه؛ خیزش ناگهانی آثار باخ...

18. من امشب سرشارم. سرشارم و چیزی از تو ندزدیده ام. کسی هدیه ای به من داده. این هدیه را تو نداده ای. تقصیر من نیست. هیچکس نمی تواند همه ی چیزهای دنیا را به دیگری بدهد، هیچکس برای هیچکس کافی نیست. هیچکس خدا نیست. کسی مرا سبکبال و ترنم خوان کرده. حالا که دوستم داری نباید غصه بخوری. مگر آنکه بخواهی مسیر شوهرهای فریب خورده را در پیش بگیری. این مسیر گل آلود و تکراری!

19. از چند روز پیش با کلام مشکل دارم؛ حوصله ام را سر می برد. دیگر دلم نمی خواهد حرف بزنم. و بیشتر از آن، دلم نمی خواهد با من حرف بزنند...

20. مرده ها را می دانیم کجا می روند؛ اما زنده ها...؟! دوری آن ها از دوری مرده ها اسرارآمیزتر است...

21. ما در زندگی، همه تنگاتنگ ِ هم افتاده ایم. فکر می کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد می گیریم فقط با تجربه ای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم... رنج را دوست ندارم. هرگز دوست نخواهم داشت. اما باید قبول کنم آموزگار خوبی ست. ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آن ها نزدیک می شویم سپری می کنیم و به نوبه ی خود نابود می شویم... رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم...

22. این چه ربطی به عشق دارد؟ نمی توانیم با کسی بمانیم به این بهانه که او بدون ما از دست می رود!...

23. کسانی که دوستمان دارند، از کسانی که از ما متنفرند ترسناکترند. مقاومت در برابر آن ها دشوارتر است، و من کسی را نمی شناسم که بهتر از دوستان بتوانند شما را به انجام کاری هدایت کنند که درست برخلاف میل شماست...

دیوانه وار

11. وقتی نور، نور واقعی، نوری که نقاشان از به ترسیم کشیدنش عاجزند، هر روز صبح از شکاف کرکره های چوبی به درون می خزد، دیوار بالای تختخوابم راه راه می شود. این نور به من می گوید: "پنجره را به سرعت باز کن، هدیه ای شگرف برایت آورده ام" و هدیه ی شگرف چیزی جز یک روز تازه نیست. روزی متفاوت با تمام روزهای دیگر... من برای دیدن جزئیات، چشم تیزی دارم. می توانم شگفتی های ریز را بینم؛ در واقع غیر از آن هیچ چیز را نمی بینم! مثلا این گل ها؛ اتاقی را که در آن گل های تازه نباشد نمی توانم مدتی طولانی تحمل کنم. گیاه چیز دیگری ست. گیاه در اتاق حضوری دائمی و بسیار اطمینان بخش دارد که به عقیده ی من کمی بیش از حد ثقیل است... این گل ها حرف می زنند و آواز می خوانند. اتاقم را همان قدر سرشار از شادی می کنند که موسیقی باخ؛ کولی های جوانی اند با لباس های قرمز، که پابرهنه در آب گپ می زنند...

12. هرگز اجازه نده کسی شادی تو را از تو بگیرد...

13. خانواده چیزی ست شبیه به چشمه؛ آب راکد! فرزند پس از مدتی باید خانواده را ترک کند. چاره ای ندارد! دیگر کسی در خانواده حرف او را درک نمی کند؛ چون او را خیلی خوب می شناسند، پس دیگر او را نمی شناسند... زمان  رفتن فرا رسیده است. زمان ورود به دنیایی وسیع؛ که می سوزاند و شکوفا می کند...

14. این فکری غمناک و غم انگیز است. فکر اینکه تمام دلبستگی های ما دروغین است و بدتر از آن، مسخره! بله، گاهی به نظرم می رسد که تمام احساسات ما، حتی عمیق ترین آن ها، جنبه ای همواره مسخره دارد. عمق احساسات ما غالبا اصلا به عشق مربوط نیست. تماما به خودخواهی وابسته است! ما فقط خودمان را دوست داریم و به حال خودمان گریه می کنیم. این فکر به خودی خود چندان ابلهانه نیست. وقتی ابلهانه می شود که غم و اندوه را به دنبال می آورد... من نمی دانم حقیقت چیست. غم و اندوه را، چرا، می شناسم؛ از جنس دروغ است و دیگر هیچ!

15. تجربه ی تحقیر شدن مانند تجربه ی عشق، فراموش نشدنی ست. نمی دانم روح چیست اما دقیقا می دانم که روح از کدام قسمت بدن، تا سر حد نابودی، تحلیل می رود: از نقطه ریز سیاهی در مردمک چشم -تحقیر-... چشم های آدم ها، از چشم های گرگ ها بی ثبات تر است؛ آنچه در این چشم ها می بینیم، بسیار هولناک تر است...

دیوانه وار

1. اسم ها سبب ترس می شوند. چیزهایی که اسمی ندارند، هیچ نیستند. حتی "چیز"ی هم نیستند.

2. ما یا فورا از آدم ها خوشمان می آید یا هرگز از آنها خوشمان نمی آید!

3. شیرینی پزی و عشق به هم شباهت دارند. مسئله مهم تازگی ِ آنهاست و موادی که در آنها می ریزی. حتی تلخ ترین مواد خوشمزه می شوند...

4. می دانم که مرده ها کاملا نمرده اند. می دانم که مرده ها در دنیایی به سر می برند که فقط با پرده ی نازکی از نور، از دنیای ما جدا می شود.

5. در دنیا سه نژاد اصلی وجود دارد: خانه به دوشها، عزلت گزین ها و بچه ها...

6. برای تمام بچه های دنیا آرزو می کنم که مادری دیوانه داشته باشند. دیوانه ها بهترین مادرهای دنیا هستند. برای قلب وحشی بچه ها، بهترین نوع سازگاری و هماهنگی را دارند...

7. شادی، دو نت موسیقی ست که هر یک بسوی دیگری پَر می کِشد. بدبختی، زمانی ست که صدای ناهنجاری به گوش می رسد چون نت شما با نت طرف مقابل هماهنگ نیست. بدترین نوع جدایی بین آدم ها همین است: تفاوت ضرباهنگ آنها...

8. من همیشه به گونه ای غریزی، کسانی را که حتی در تعطیلات، صبح زود بیدار می شوند تشخیص می دهم و همچنین کسانی را که ساعت های متمادی در بستر می مانند. از افراد گروه اول، فورا می ترسم. همیشه از آدم هایی که به زندگی شان یورش می برند ترسیده ام. انگار هیچ چیز برایشان مهم تر از این نیست که کارهایی انجام دهند؛ کارهایی بسیار و با سرعت زیاد.

9. خوب می دانم که از چه می ترسم. می ترسم دیگر دوستم نداشته باشند. اما... چرا... از عنکبوت ها هم می ترسم!... در مورد ترس اولم خیالم راحت است. همیشه کسی پیدا می شود که دوستم داشته باشد. اگر هم کسی نباشد، هوا، ماسه ها، آب و نور دوستم دارند... هرگز ترکم نمی کنند...

10. اشک در چشم هایم حلقه می زند... او اشک هایم را نمی بیند... افتخار ِ دیدنشان را به او نمی دهم...