همیشه اتفاقاتی که در زندگی روی می دهند، بسیار ناچیزتر از آنند که بازگو می کنیم. اتفاق زمانی روی می دهد که زندگی جدیدی وارد زندگی مان شود... هر اتفاقی که در زندگی رخ می دهد، همانند خانه ای است که سه در مجزا دارد: زایش، دلدادگی و مرگ؛ و تنها زمانی می توانیم وارد خانه شویم که در یک لحظه از هر سه در عبور کنیم و این اگرچه به ظاهر غیرممکن است، اما همیشه انجام شده است...
#
نمی توانم چیزی بگویم، مگر از عشق، گرچه به خوبی آن را نمی شناسم. البته در شناختِ آن تلاش بسیار کرده ام، اما همواره تشویش ِ خیال، مانندِ عذابی اجتناب ناپذیر از راه می رسد...
#
مرگ همانند یک استاد است، زیرا همه چیز را می داند و زندگی، همانند یک کودک است، زیرا دوست داشتن را ایفا می کند.
#
عشق، آن چیزی است که شما را به خانه می کِشاند و روح تان را به جسم باز می گرداند.
#
هیچ برخوردی، واقعی انجام نمی گیرد، مگر آنکه به سرعت انسان را از پای در آورد؛ و در واقع هیچ برخوردی واقعی نیست مگر آنکه از عشق سرچشمه گرفته باشد و هیچ عشقی نیست که ما در آغاز ِ مردن قرار ندهد.
#
من کتابی نمی سازم؛ بلکه در حال بنای خانه ای بی نقشه هستم تا در آن زندگی را با تمام عشق بپذیرم. به "تنهایی" وابستگی خاصی دارم و به همین دلیل هرگز ازدواج نکرده ام؛ زیرا آنچه زندگی زوج ها را سرد و بی روح می سازد، این است که به "تنهایی ذاتی" طرف مقابل، اهمیتی داده نمی شود...
#
هرگز زندگی ام را تقسیم نکرده ام، مگر با آنها که مرا درک کرده اند:
لطافت نیلگون آسمان؛ گیاهی که ساقه هایش را به لبه ی پنجره تکیه زده است؛ و حتا یک آینه...
#
روی این زمین، تنها کودکان وجود دارند؛ حتا در میان کسانی که به خیال خود، کودکی شان را زیر سرسنگینی ِ خود مدفون کرده اند.
#
مشکل ما در این است که هیچگاه به کودکِ سه ساله ی وجود خود اطمینان نمی کنیم. در آنجا که واژه ها توانایی شان را از دست می دهند، این کودکِ درون ما است که کلامی تازه می گوید و در آنجا که به راه های بسته خورده ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می کند...
#
در زندگی، تعداد محدودی "بله" در اختیار ما قرار دارد و پیش از به کار گیری شان، باید با تعداد بیشماری "خیر" از آنها محافظت کنیم...
#
من به رای و نظر دیگران، در قبال کاری که می خواهم انجام دهم و یا حرفی که می خواهم بزنم و بطور کل تصمیمی که می خواهم بگیرم، اهمیت زیادی می دهم؛ تنها به این دلیل که این فرصت را برای خود پیش آورم تا به آنچه در اعماق وجودم به من ندا می دهد بپیوندم. در حقیقت هیچ نصیحتی را هم نمی پذیرم، همانند یک کودکِ لجوج سه ساله!
#
راهنمای زندگی من، هیچگاه "علت ها" و "منطق ها" نبوده اند. همواره آنها را پشت گوش انداخته ام؛ همانند رفتن به زیر یک سقف کوچک برای فرار از رگبار...
من در زندگی خود، "عقل" را بکار نبرده ام و نیز "بی عقلی" را. در حقیقت نمی دانم چه چیزی در زندگی من وجود دارد. شاید فقط یک زندگی ست و آمیزه ای از تنهایی، عقل و بی عقلی...
#
حال و روز ِ انسان پس از گرفتار شدن به یک عشق بزرگ، همانند وضعیتی است که بعد از مرگ نصیب او می گردد؛ مرگی که تا نیمه رفته و برگشته است...
#
من به تو که زمانی دراز عشق می ورزیده ام، همچنان عشق می ورزم و هرگز از یادت نخواهم برد. پیش از آنکه به درستی بشناسمت، چهره ی مبهم تو را در تصویر ِ نقش بسته شده با جواهر احساسات، روی کتاب ها دیده بودم؛ اما سپس از این خیال دست کشیدم. عشق با چنان قدرتی ما را در کام وابستگی ها کشید که سرانجام از تمام وابستگی ها و دلبستگی ها انزجاری حاصل شد که همه ی دروغ ها افشا شد و آنچه ماند، عشقی بود خالص و ناب...
#
عشق از انواع احساسات محسوب نمی شود، زیرا تمام احساسات ما از تخیل سرچشمه می گیرند و حتا اگر بیش از حد عمیق باشند، باز در آنها به خودمان بر می خوریم، نه به هیچکس دیگر. عشق را نمی توان به منزله ی احساس نگاه کرد، عشق مروارید پاکِ حقیقت است. عشق، حقیقتِ رهاشده ی احساساتِ خیالی ماست...
#
بیکاری، حاصل کمبود کار نیست بلکه نتیجه ی گستردگی بیش از حد آن است؛ نتیجه ی حاکمیت این تفکر ناسالم که باید کار کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم و حق زیستن را برای خود بخریم...
#
شما کتاب های زیادی می خرید؛ اما اغلب آنها را پیش از آنکه به اتمام برسانید، از مطالعه اش صرفنظر می کنید. این اشکالی ست که در شما وجود دارد؛ مثل یک بیماری... بیماری نیمه کاره رها کردن مطالعه، مکالمه و حتا عشق... این بیماری صرفا حاصل بی تفاوتی یا تنبلی نیست، بلکه به آن دلیل است که در مطالعه، مکالمه و عشق، پایان، پیش از زمانِ موعدش فرا می رسد.
#
لغت "کار" تداعی کننده ی میلیون ها انسان است و هرگز مرا به یاد نویسندگان نمی اندازد. کار، مدت زمانی ست که برای تبدیل به پول صرف میشود. و نویسندگی، زمانی ست که به طلا تبدیل گشته است.همه ی انسان ها برای آنکه حق زندگی کردن داشته باشند، ناچارند پول به دست بیاورند؛ اما هیچکس مجبور به نوشتن نیست و همین نداشتن اجبار، سبب می گردد تا نویسنده به کودکی شبیه شود که در حال بازی ست، نه انسان بالغی که مشغول به کار است و شاید همین بازی او را زنده نگه می دارد.
#
اگر پدر و مادر به این حقیقت آگاه بودند که تاثیر چندانی در آفریده شدن فرزندشان ندارند، وحشت وجودشان را فرا می گرفت... چند تصویر از یک فیلم، یا چند جمله از یک کتاب،بیش از هر عامل دیگری مرا ساخت...
#
آن ها از دوست داشتن، تنها رنج ِ آن را چشیده اند، نه زیبایی و لطافتِ آن را...
#
آندره دوتل عزیز! من کتاب هایت را به این شکل می خوانم: تو به این دلیل می نویسی که جایگاه مرد را نیز به بلندی جایگاه زن برسانی و این به حقیقت که کار دشواری ست... همسران در زندگی مشترکشان، آن چنان در نظر یکدیگر خام و ناقص جلوه می کنند که گاه مضحک و گاه تاسف برانگیز می شود؛ اما از خواندن کتاب های تو حس شراکتی دوباره را به دست می آورم، شراکتی بکر از درونِ شراکتی نابود شده...
#
نوشتن، انفجار ِ قلب است در سکوت...
#
امروز، ما همه ی ویژگی هایمان را از دست داده ایم. همه ی آن ها را. میل به با هم بودن و آداب و رسوم آن را ادا کردن؛ شعور ِ کاملمان؛ تمام ِ وقتمان... قلب، ما را رها کرده است. دیگر هیچ چیز برایمان باقی نمانده... دیگر چیزی جز زمین های دست نخورده ی سرزمین های کودکی برایمان باقی نمانده است. این سرزمین آرزوها، برای کودکان سرکش... هدف، برای داشتن یک دنیای بهتر به اتمام رسیده و جای بسی شُکر است که به اتمام رسیده است! دنیا هر روز به فجاعت بیشتری کشیده می شود. اگر دنیا را به حال خود رها کنیم تا خود به تنهایی راهش را ادامه دهد، تنها به سوی انهدام ارزش ها قدم بر می دارد. لحظه ای نمی توان دنیا را به حال خود وا گذاشت، زیرا گرایشی قوی به سوی نابود کردن دارد...
اما تنها یک چیز در ما باقی مانده است که هرگز از آن صرفنظر نخواهیم کرد. ما همه چیز را به نابودی کشیده ایم، اما اصل موضوع هنوز از بین نرفته است و آن خاطرات دوران کودکی ست. این که همه ی ما این دوران را تجربه کرده ایم و هنوز در آن سِیر می کنیم؛ زیرا کودکی فناناپذیر است و بسیار نیرومندتر از مرگ، و مرگ حتا توانایی حس کردن آن را هم ندارد...
#
هر چیزی، احتمال ِ "نشدن" دارد، اما نباید از چیزی، تنها به این خاطر که امکان پذیر نیست، دست شست...
#
اینکه بکوشیم همیشه دانا و فهیم نشان دهیم، تلاش بی نتیجه ای ست و می توان آن را نشانی از حماقت دانست...
#
من هیچگاه به دنبال نوشتن نمی روم، بلکه این نوشتن است که در پی من می آید. چیزی است خارج از دنیا که در من جراحتی پدید می آورد... نوشتن، یعنی خود را به بیماری هموفیلی مبتلا ساختن؛ جاری شدن جوهر از بدن به محض اولین زخمی که ایجاد می گردد...
#
اصل ِ موضوع، هیچگاه از بین نمی رود، حتا اگر به ظاهر از میان رفته باشد.
#
ما کمتر از آنچه فکر میکنیم، تنهاییم... آنچنان کم، که یکی از مشکلات بزرگ این دنیا، یافتن جایگاهی ست در میانِ اطرافیان، دور ساختن مردگان از زندگی و طلب اندک تنهایی ای که برای استراحت ضروری ست...
#
به اعتقاد پاسکال، حتا آن کسی که خود را به دار می آویزد، به زندگی بهتر از این امیدوار است و از این رو تن به چنین عملی می دهد که به دار آویخته شدن، تبدیل به تنها راه سعادت شده است. او با این کار معتقد است که پس از این، نفس راحت تری خواهد کشید... بنابراین، او هم امید دارد!
#
ماهیتِ هر کسی را می توان از واژه هایی که به کار می برد، به خوبی شناخت...
#
مطالعه، به منزله ی آزمودنِ خویش است، در سخن ِ شخصی دیگر...
#
نشان دادنِ یک عمل ِ غیر انسانی، تنها از انسان بر می آید؛ انسانی که هر لحظه می تواند زندگی شخصی دیگر را به مرگ نزدیک سازد و یا آنقدر به آن بها دهد که انگار با زندگی خودش طرف است: عمل قتل، قاتل را از انسان های دیگر تفکیک نمی کند، بلکه این عمل، او را به ابتدای داستان آفرینش بر می گرداند. به فریادهای قابیل در برابر جسم بی جان برادر و به این سوال که برای هر انسان در هر موقعیت زندگی اش پیش می آید: "آیا برای برادر ِ خویش، نگهبان ِ مناسبی هستم؟"
#
همیشه مشکلاتی وجود دارند که هیچگاه فراموش نمی شوند؛ مشکلاتی که تعداد معدودی دارند و شاید تنها محدود به دو موردند: اولین مشکل، ذلت بشر به دست خود بشر است. مشکلی که سبب دل کندن انسان از انسان می گردد. اینکه با بشر چنان رفتاری نشان می دهند که هیچکس جرات انجامش را حتا روی یک حیوان وحشی نداشته باشد. این مشکل در ابتدا از ذهن پاک نمی شود و اگر هم به سلامت از آن نجات یابیم، ناخودآگاه به هرچیز با دیده ی شک و تردید می نگریم...
دومین مشکل، به علاوه ی خوار شدن، مشکل ترس پایان ناپذیر از مرگ است...
#
مطالعه، یعنی یافتن دلبستگی مشترکی که میان خواننده و نویسنده وجود دارد. یافتن احساس علاقه ای که امکان تحقق دارد...
#
ما در زندگی ابتدا سبب پرورش یکدیگر می شویم، سپس همه چیز را رها می کنیم. مادران، کودکان را پرورش داده و کودکان، مادران را، و سرانجام از یکدیگر جدا می شوند. عشاقی که روح یکدیگر را در کام خویش می کِشند، سپس یکدیگر را ترک می کنند؛ البته در این موارد هیچ چیز بد یُمنی در کار نیست بلکه هر آنچه اتفاق می افتد، ضروری ست. خوردن و سرانجام رفتن. یک قانون طبیعی برای رشد! حرکتی مشروع برای پرورش یافتن؛ و این، ماتمی است غیر قابل اجتناب...
#
ساده ترین حق کسانی که به آنها عشق می ورزم این است که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آنکه درصدد توجیه رفتارشان بر آیند...
از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آنچه انجام می دهند و آنچه انجام نمی دهند، توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را نیز از من نخواهند...
چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می کند، همانگونه که آزادی نیز، تنها با عشق معنی می یابد...