ایزابل بروژ

در زندگی، آدم هایی پیدا می شوند که مثل کتاب ها حرف می زنند. آدم هایی که فکر می کنند لازم است لحنی جدی به کلامشان بدهند. از صدایی ملکوتی تقلید می کنند تا دیگران به حرف هایشان گوش بدهند. از این آدم ها باید فرار کرد. فقط یک دقیقه می توانیم مودبانه به صحبت هایشان گوش کنیم. به علاوه، آنان حرف نمی زنند. اثبات و تاکید می کنند! درس اخلاق می دهند! درس های خسته کننده ی رفتار و کردار؛ کلاس های تعلیم و تربیت!

#

شگفت ترین شگفتی ها، ملاقات با آدم هایی ست که مثل کتاب ها ساکت می مانند. از معاشرت با این آدم ها خسته نمی شویم. با آن ها همان احساسی را داریم که وقتی با خودمان تنها هستیم: رها، آرام، باز آمده به سوی سکوت روشنی که حقیقت همه چیز است...

#

مردم زیادی در خیابان بودند. از چهره ی کسانی که به من نزدیک می شدند چیزی نمی دیدم. صورت ها دروغ می گفتند. چه شاد بودند، چه ساکت، چه بی تفاوت؛ به هر حال دروغ می گفتند. آدم ها را در چهره هاشان نمی شد دید. چهره هاشان را ترک کرده بودند...

 عکسی از آدم هایی که جلوتر از من راه می رفتند، گرفتم: عکسی از پشت سر آن ها... صورت ها دروغ می گویند، پشت سرها دروغ نمی گویند. همه چیز، مطلقا همه چیز را در پشت سرها می توان دید؛ غم و اندوه حقیقی، سبکباری حقیقی، خشم حقیقی، مهربانی حقیقی... پشت سرها چهره های واقعی آدم ها هستند. چهره هایی که آدم ها به فکر پنهان کردنشان نمی افتند. وقتی آن ها ما را ترک می کنند، وقتی از ما دور می شوند، همین چهره ها را دارند...

#

از آدم هایی که آنقدر مهربانند که بی سر و صدا ناپدید می شوند خسته شده ام...

#

رفتار ما با مرده ها حیرت آور است! اول سر و صدای زیادی راه می اندازیم: دعاها، فریادها؛ بعد با انبوهی از سکوت، روی آن ها را می پوشانیم. در هر دو صورت نمی خواهیم آن ها را ببینیم. جسم شان را به آن سر دنیا می بریم و قلبمان را به این سر...

#

کسانی که انتظارشان را می کشی، در اعماق وجودت گمگشته اند؛ تو این را خوب می دانی.

آن ها در ژرفای تاریک جانت سردر گم اند.

آتشی روشن کن تا ببینند. تا راهشان را باز یابند؛ مسیری که از جهنم به روز روشن می رسد، به خود ِ امروز.

جانت را بیفروز.

بنویس...

ایزابل بروژ

وقتی کسانی که دوستمان دارند، تسلیم خواب می شوند، هیچ اتفاق بدی نمی تواند بیفتد. اگر آنها بخوابند، پس اطمینان حاصل کرده اند که ما دچار هیچ حادثه ی هولناکی نخواهیم شد. استراحت آن ها، نوعی دوری و حواس پرتی نیست؛ مثل شعله ای ست که از شدت آن کاسته می شود ولی هرگز خاموش نمی شود...

# 

فرشته ای بیچاره در امتداد بزرگراه می دود. لباسش خیس، قلبش گل آلود و در تماسی مختصر با اتومبیل ها افتان، خیزان و دوباره افتان...

# 

آدم ها مثل خانه ها هستند. با زیرزمین ها، اتاق های زیر شیروانی، دیوارها، بعضی وقت ها پنجره های بسیار روشنی که رو به باغ های بسیار قشنگ باز می شوند... من از جنس سنگ های محلی ام؛ سفت، فرسوده، اما محکم...

# 

آنچه را که اسیر می کنیم، ما را در زندان نگه می دارد. آنچه را که نابود می کنیم، به نوبه ی خود ما را نابود می کند...

# 

هرگز نباید برخلاف میل قلبی تان عمل کنید... هرگز!

# 

خوشبختی، قرمز رنگ است. قرمز به رنگ گیلاس، به رنگ خون، قرمزی که به سیاهی می گراید...

# 

بعضی آدم ها اینطورند. خوشبختی را به شما هدیه می دهند و این هدیه بدتر از هر نوع دزدی ست! آنچه را که او با رفتن از پیش شما، از شما می دزدد، چیزی بسیار فراتر از وجود خودش است. انگار که همزمان با ترک کردن شما، تمام عمق زندگی شما را می روبد و ناپدید می کند و عمق دیگری را نشانتان می دهد: اندوه و ملالی که تا آن زمان نامحسوس بود... ملال از کار و حرفه، از خانواده، از افکار عاقلانه... ملال از ایفای نقش خودتان به عنوان پزشک یا بیمار، ملال از تظاهر به بودن آنچه که هستیم...

# 

ورق را برگرداندن اصطلاح احمقانه ای ست. اصطلاح احمقانه ای ست چون زندگی را شبیه به کتابی نشان می دهد که با خیال راحت زیر نور چراغ می خوانیم، در حالیکه از این کتاب هیچ چیز حتی عنوانش را نمی توانیم ببینیم، چون خود ما در آن هستیم، چون قلبمان پر از جوهر، پر از حروف گرد و حروف باریک است. چه کسی می تواند صفحه ای را که در آن هستیم ورق بزند؟ چه کسی برای خواندن کتابی که در عمق وجودمان است خواهد آمد؟

# 

عشق یک مسئله نیست. فقط حقیقتی ست بدیهی. احساس آرامشی ست عمیق. خطی ست آبی رنگ روی پلک ها. لرزش لبخندی ست روی لب ها. لازم نیست به حقیقتی بدیهی، پاسخی بدهیم. نگاهش می کنیم. تماشایش می کنیم. در سکوت با هم تقسیمش می کنیم... ترجیحا در سکوت...